لمس شده ام. بی حس.
انگار روحی که از بالا خیره شده به زمین.
به تلویزیون و روزنامه و جنگ و فوتبال.
و صدایی نمی شنود. تصویر ها هی توی هم می پیچند.
قاطی می شوند با سوال های بی ربط و با ربط.
خوشحالی؟
تا کی می مونی؟
کجایی؟
لمس شده ام. بی حس.
و روح هر از گاهی گریه اش می گیرد بی خود و بی جهت.
چیزی شده؟
روح جواب نمی دهد. هی همان سوال ها را می پرسد. و من هی نگاهش می کنم که ببینم واقعا روح است؟
شاید راست می گویی تو. رویا ندارم. و دوست داشتنی هایم هست که هی بهشان شک می کنم.
اینجور وقتها چشمهایم را می بندم و به این 5 سال جوانی فکر می کنم که به شک گذشت.
و به اینکه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر