پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

لمس شده ام. بی حس.
انگار روحی که از بالا خیره شده به زمین.
به تلویزیون و روزنامه و جنگ و فوتبال.
و صدایی نمی شنود. تصویر ها هی توی هم می پیچند.
قاطی می شوند با سوال های بی ربط و با ربط.
خوشحالی؟
تا کی می مونی؟
کجایی؟
لمس شده ام. بی حس.
و روح هر از گاهی گریه اش می گیرد بی خود و بی جهت.
چیزی شده؟
روح جواب نمی دهد. هی همان سوال ها را می پرسد. و من هی نگاهش می کنم که ببینم واقعا روح است؟
شاید راست می گویی تو. رویا ندارم. و دوست داشتنی هایم است که هی بهشان شک می کنم.
اینجور وقتها چشمهایم را می بندم و به این 5 سال جوانی فکر می کنم که چقدرش به شک و نا معلومی گذشت.
و به اینکه گاهی وقتها چقدر دلم می خواهد بعد از مرگ پوچ نشوم. دلم هوس آن لحظه های بی خیالی و اطمینان را کرده. لحظه های سکون. و یکنواختی..

۱ نظر:

LoliGameS گفت...

salam
yani alan to kojaei?
Irani ya chi?