چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۷

گاهی لحظه های شادی و حسرت چنان می پیچد به هم که که هیچ جوری نمی شود جدایشان کرد.
مثلا وقتی نشسته ای توی یک سالن بزرگ وسط آدمهایی که همه آمده اند نمایش آزادیشان را روی صفحه بزرگ روبرو تماشا کنند.
وقتی مرد سیاهپوستی که اسمش حسین است دستش را روی انجیل می گذارد، قسم می خورد به درست بودن و می شود رئیس جمهور کشوری که هنوز آمهایی در آن یادشان هست روزی را که توی رستورانها و هتل ها و حتی کلیساها راهشان نمی دانند. بخاطر سیاه بودن.
وقتی قسم که تمام می شود سالنی که تویش نشسته ای منفجر می شوداز شادی و توی صفحه روبرو صدها هزار نفر با هم پرچمهایشان را تکان می دهند و فریاد می زنند و تو نمی فهمی چرا ایستاده ای، دست می زنی، و اشک توی چشمت جمع می شود.
وسط همین دست زدن است که یکهو احساس غریبگی می کنی. یکهو شادیت فاصله می گیرد از آدمهای دوروبرت. از دوستی که محکم بغلت می کند. انگار همین لحظه است که حسرت به سرعت برق همه وجودت را می گیرد و بلند بلند توی گوشت می گوید "به چه درد تو می خوره. تو اینجا چی کار داری..."
یا شاید لحظه هایی کوچکتر از این حتی. وقتی مردسیاهپوست روی سن دست زنش را می گیرد، با هم می رقصند، توی گوش هم زمزمه می کنند، و آخرش دست تکان می دهند و می روند که به قول این مردم "رهبر دنیای آزاد" بشوند. وقتی ساده ترین احساس های آدم را می شود به صادقانه ترین شکلش از مهمترین آدم این چند روز این کشور دید و تحسین کرد. آنوقت باز لبخند ناخودآگاه روی لبت می آید و اشک توی چشمت ولی هنوز شادی توی دلت جا نیفتاده حسرت پرش می کند ویادت می آورد که مسافری و نه نقشی داشته ای در این 200 سال "دموکراسی" که امروز تاریخش را بدجوری به رخ می کشد، و نه سهمی داری از آینده اش. رهگذری هستی که انگار دیگر بلد نیست مثل چند ماه گذشته به شادی آدمهای کنار راه شاد باشد و شاید دستی هم زیر بارشان بگیرد.
با این همه، صورت پر از اشک زن سیاهپوست پیری که سفر کرده به پایتخت تا شاهد این لحظه ها باشد نمی شود که دلت را نلرزاند وقتی رو به دوربین فریاد می زند:
"they used to spit on us in South Carolina. Do you understand that? They used to spit on us. Now he is up there and he is going to be the president..."

***
دیروز هم گذشت. روزی که از اولین بار که توی جلسه پویش اوباما نشستم بهش فکر می کردم و توی دلم خوشحال می شدم. اما انتظار نداشتم وقتی رسید، اینقدر حس غریبگی و بی ربطی غالب باشد توی دلم.
با این همه خوشحالم. با همه غریبگی و حسرت تلخ این چند روز خوشحالم.
خوشحالم و امیدوار به خرداد.






هیچ نظری موجود نیست: