می گه :" این آهنگ فرامرز اصلانی رو شنیدی..." مکث می کنه که شعر یادش بیاد "خیلی معروف نیست البته..." باز مکث "آها..اینه....آه اگر روزی نگاه تو..." نگاهم را از دریا می گیرم و می چرخم طرفش. با سکوتی که لبخندی شبیه خنده پس زمینه اش می شود. توی دلم خاطره هزار حس و حال جوانی زنده می شود. دلهره، انتظار، هیجان، دوست داشتن.عجیب نیست آدمی که تا همین 2 دقیقه پیش داشت ساسی مانکن می خواند یکهو از من بپرسد قلعه تنهایی بلدم یا نه؟
باز خیره می شوم به دریا که توی سیاهیش کف های سفید موج هی می آیند و می روند.
"آه اگر روزی نگاه تو
مونس چشمان من باشد
قلعه سنگین تنهایی
چهاردیوارش ز هم پاشد..."
و باز مثل هر بار که شیرینی و تندی و تلخی خاطره های سالهای اول جوانی یادم می آید، شاد می شوم. و فکر می کنم چقدر خوشبختم که خاطره دوست داشتن های جوانیم هنوز شیرین است و مزه مزه اش هنوز چیزی از تازگی تویش مانده.
۳ نظر:
esme in weblog o dust daram
: )
salam
maryam, nemidoonam mano yadete ya na?! mekanike 77 boodam azade kebriaee.
ye 6 mahi has be inja sar mizanam ye ellatam dare ajib mano yade ye alame khatereye khoob mindazi, makhsoosan farzanegan. bazi vaghtha delam par mikeshe vase ye lahze too oon halo hava boodan...
آره معلومه یادمه:)
منم همینطور...
ارسال یک نظر