شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۰

آواز ها و قصه ها

از آواز ها و قصه های دوران بچگی چند تاش خیلی واضح تو ذهنم مونده. اونقدر که حتی از بعضی هاشون تصویر دارم. که کجا دراز کشیده بودیم، مامان یا بابا چه شکلی بودن، کی دیگه اون دوروور بود...

چند تا از این تصویر ها مال دوتا قصه است که مامان برام ساخته بود. قصه دختر پادشاه که تنها بود و روزی که رفت خونه یه خونواده فقیر که با بچه هاشون بازی کنه فهمید که پرتقال های کوچیک و سیب های کوچیک از میوه های بزرگ خوشگلی که تو قصر می خورده خوشمزه تره و بازی با بچه ها، حتی بدون هیچ اسباب بازی بخصوصی، بهش بیشتر از بازی با عروسک ها و خونه های عروسک رنگ وارنگ توی قصر مزه می ده. تو این قصه مادر بچه های فقیر شاید در حد چند تا جمله بیشتر حضور نداشت. ولی برای من ماندگار ترین شخصیت داستانه. که جلوی لوس بازی های دختر پادشاه محکم جوابش رو می داد و کم نمی آورد. که می دونست ارزش سیب ها و پرتقال های کوچیکش رو. حتی وقتی به هر بچه نصف پرتقال بیشتر نمی رسید.

و قصه بچه های دهکده فقیری که تصمیم گرفتن برای دهشون یه کارگاه کاردستی درست کنن و کاردستی هاشون رو بفروشن و کم کم ده رو رونق دادن.

یکی دیگه اش تصویر آرش خوندنه مامانه. که گاهی خودش اشکش باهاش در می اومد. و من الان 20 ساله که این شعرو حفظم . و هنوز لحظه هایی هست که تو دلشوره و بی خوابی شروع می کنم با خودم زمزمه کردن که "آری آری زندگی زیباست..."

من الان تو کشور خودم نیستم که مثل بچه های اون ده بسازمش. به قهرمان هم اعتقادی ندارم و به نظرم خیلی چیزای کمیه که ارزش جون دادن براش رو داره.
ولی ته ته دلم می دونم که هر سه تای این داستان ها خیلی روی من و شخصیتم تاثیر گذاشتن.

دو تا تصویر دیگه مال آواز ها و لالایی های باباس.

یکیش یه تیکه غمناک اول آهنگ جان مریمه که من تا مدتها فقط از بابام شنیده بودمش.
"آخ گل سرخ و سفیدم کی می آیی
بنفشه برگ بیدم کی می آیی
تو گفتی گل درآیه مو می آیم
گل عالم تموم شد کی می آیی..."

یکی دیگه اش رو هم تا همین امروز هم فقط از بابام شنیدم. حتی انگیزه ای هم ندارم که برم ببینم اصلش چیه
"ای مرغک وحشی چرا
از آشیان گشتی جدا
زیبای من زین آشیان
رفتی چرا رفتی چرا
با یاد تو در آن چمن
خوش می گذشت آنجا به من
ناگه نمی دانم چرا
بگذشتی از ما
مستانه به فلک پر بگشاییم
از شادی همه جا نغمه سراییم
از شادی تو بخوان نغمه موزون
می خوانی ز چه آهنگ جدایی.
می خوانی ز چه آهنگ جدایی...."

این شعر دومی، تو هر فازی از زندگیم یه جاییش رو پر رنگ دیدم. یه وقتی فکر می کردم یه آهنگه با ملودی تند ولی خیلی غمگین. یه مدتی جمله های آخرش برام مفهموم اصلی شعر بود. یه وقتهایی هم برام فقط یادآور خاطرات کودکی بوده. که پررنگ ترینش، که حتی نمی دونم واقعیت داره یا تو ذهن خودم ساختمش، یه شبیه که بابا وسط این آهنگ بود و آژیر قرمز کشیدن. ولی ما به جای اینکه بدویم تو زیرزمین، صبر کردیم تا آوازمون تموم بشه و بعد رفتیم!

حالا الان خیلی به آواز ها و قصه هایی که برای بچه می خوایم بخونیم فکر می کنیم. هنوز چیز خاصی پیدا نکردیم. فکر کنم یه کمی باید نزدیکتر بشیم و بیشتر حسش کنیم تا به صرافت این بیفتیم که زودتر یه چیزی پیدا کنیم.
ولی من خیلی به این فکر می کنم که دلم می خواد شعرام و قصه هام به بچه ام چی بگه؟ اگه قصه من هم قرار باشه تو ذهن پسرم برای همیشه بمونه، من دلم می خواد حرف اصلی اون قصه چی باشه؟ منی که نه آرمان خیلی ویژه ای دارم و نه برای چیزی حاضرم تا سر حد مرگ بجنگم. احساس می کنم قبل اینکه پسرمون به دنیا بیاد، من باید با خودم به یه نتیجه ای رسیده باشم سر اینکه اصولی که می خوام حتما تلاش کنم برای اون هم مهم باشه چیه. و چه چیزهایی توی خودم هست که برام مهم نیست برای پسرم ارزش داشته باشه یا نه. (طبق معمول، چیزایی از خودم رو که خوشم نمیاد و دلم می خواد هیچ بویی ازشون نبره خوب می دونم!).

می دونم که نمی خوام آواز ها و قصه های مامان بابام رو براش تکرار کنم. می خوام قصه خودم رو بسازم و آواز خودم رو داشته باشم.

ولی در عین حال، دلم می خواد اونا هم قصه ها و آواز هاشون رو برای پسرم بخونن....حتی اگه شده یکی دو ماه در سال....



هیچ نظری موجود نیست: