چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۰

وقتی تصمیم گرفتیم که دیگه می شه بچه دار شیم با فکر مادر پدر شدن راحت شده بودیم. به عنوان یه مسئولیتی که احساس می کنی تا یه حدی می شناسیش و براش آماده ای.
الان 6 ماه از روزی که فهمیدیم واقعا این اتفاق داره می افته می گذره. حداکثر دو ماه دیگه پسر ما به دنیا میاد. اتاقش تا یکی دو هفته دیگه آماده می شه و خرید های اولیه که از بیمارستان که می رسی خونه لازم داری هم کم کم داره تموم می شه.

ولی من بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس می کنم نمی دونم چی قراره بشه. انگار که دوره حاملگی مثل تلنگری بود که بگه ماجرا جدی تر از این حرفهاس. که بگه این تجربه عجیب تر و غیر منتظره تر از اونیه که فکر می کنی.

از ایران که داشتم می اومدم مامان یه چیزی برام نوشته بود. یه جاش این بود که وقتی به دنیا اومدم احساس کرده بود از هم دور شدیم. حالا برای اولین بار انگار می فهمم منظورش چی بود. تو این شش ماه به این رابطه عادت کردم . و دوستش دارم. به اینکه صبح تا شب و شب تا صبح حسش کنم. حتی دارم احساساتی رو که همیشه به نظرم عجیب و بی معنی بود مزه مزه می کنم. اینکه آدم ته دلش از استقلال فرزندش یه کمی هم دردش بیاد. به دنیا اومدن هم بالاخره یه مرحله از مستقل شدن و در نتیجه یه مرحله از دور شدنه! و همونقدری که خود این حس برام عجیب و جدیده، این که اصلا دارمش هم برای عجیبه.

و دیگه اینکه از عمق و شدت این تجربه می ترسم کمی. احساس می کنم بیشتر از اونی که پوست شکمم کش بیاد، روح و روانم داره کش می آد. انگار الان که داریم نزدیک می شیم به لحظه بیرون اومدنش از شکمم، نوک زبونم خورده به نگرانی و دوست داشتن و وابستگی که حس خواهم کرد. و از عظمتش در عجبم.

خلاصه اینکه بر عکس اون چیزی که آدم انتظار داره، انگار هر چی می گذره مادر شدن ناشناخته تر می شه برام. در کنار همه ترس و نگرانیش ولی، انتظار و هیجانم هم به صورت نمایی داره می ره بالا. خوشحالم که تونستم این دوران رو تجربه کنم.

پس نوشت: یه چیزی هست به نام مغز حاملگی. یه به طور خلاصه یعنی مغزی که کار نمی کنه. بنده هم دیشب در خواب و بیداری فهمیدم که 6 ماهه می دونیم داریم بچه دار می شیم نه 7 ماه!

هیچ نظری موجود نیست: