دیروز ساعت 5 اینطورا رسیدم خونه و تا ساعت 9:30 که دیگه حالم داشت از کامپیوتر به هم می خورد نزدیک 3 ساعت روی پایان نامه کار کرده بودم. لازم به ذکره که دیروز از مرز 300 صفحه گذشتیم و هنوز هم تموم نشده!
خلاصه که همینطور روی مبل ولو شده بودم که یهو احساس کردم دلم به شدت چایی می خواد.
این وسط باید یه پرانتزی باز کنم به مضرات چایی. همونجور که قبلا گفتم مثانه من الان فکر کنم اندازه یه توت فرنگیه. تازگیها هم پسر گرامی یاد گرفته یه جوری لگد بزنه و سکسکه کنه که هی این توت فرنگی فشرده تر بشه! چایی هم که در حالت عادی هی آدم رو می فرسته دستشویی. من هم چون دیدم هر وقت شب چایی بخورم تا صبح خودم رو فحش می دم، این عادت قدیمی رو قطع کرده بودم. ولی دیشب به حدی خسته بودم و دلم می خواست که دیگه نتونستم مقاومت کنم! یه نصفه لیوان چایی برا خودم ریختم و همینطور که می خوردم داشتم به خودم می خندیدم که چه شبی خواهم داشت.
انگار ولی پسر عزیز دیشب دلش به رحم اومده بود. آخرین بار ساعت 1:30 پاشدم و بعدش وقتی ساعت زنگ زد (که یعنی 6:45 صبح) باورم نمی شد اینقدر خوابیدم. بدنم هم انگار عادتش رو به اینقدر یه بند پشت هم خوابیدن از دست داده باشه کرخت شده بود.
خلاصه که هم کیف چایی شب رو کردم، هم یه خواب بسیار بسیار لذت بخش:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر