یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۱

باید می رفتیم دنبال مامان امیر خونه برادرش، و بعد می رفتیم مهمونی. gps یه مسیر احمقانه داد و ماهم حواسمون نبود رفتیم. یه تیکه از مسیر جاده رو بسته بودن و مجبور شدیم یه دور اساسی بزنیم. کلا هم به نسبت شهر ما خیابون ها شلوغ بود. داشت دیر می شد و ما هر دو اعصابمون داشت خورد می شد. یه پرانتز باز کنم که ما هر دو خیلی به دیر رسیدم یه جایی حساسیم و واسه همین معمولا یا زود می رسیم یا اولین نفریم. دوران حامگلی یکی از فکرای من این بود که مواظب باشم بچه دار که شدیم این رویه عوض نشه. اولین مهمونی رو 20 دقیقه دیر رسیدیم و آخریش هم بود. از بعد اون هر جا رفتیم، که البته جاهای زیادی هم نبوده، به موقع رفتیم. می دونم حساسیتم یه خوره احمقانه است ولی برای خودم قضیه خیلی جدیه.

خلاصه.

مسیح معمولا تو ماشین خوابش می بره. همینطور پشت چراغ قرمز منتظر بودیم گاهی من نچ نچ می کردم گاهی امیر که یهو مسیح تو خواب زد زیر خنده. از اون غش غش هایی که بچه تر بود تو خواب می زد ولی یه مدتی بود خیلی کم شده بود. و این دفعه ول کن هم نبود. قیافه ما دو تا خورد خورد از حالت اخم خارج شد و تبدیل به لبخند شد بعد چند ثانیه زدیم زیر خنده.

 عصاره این تجربه برای من تاحالا این بود. این لحظه ها. این وقتهایی که یه نگاهش، یه خنده اش، یه صداش که ما ترجمه اش می کنیم به حرف زدن، انگار تمام وجودمون رو سبک می کنه. برای چند لحظه انگار هیچ چیز دیگه ای تو دنیا نیست. بیخوابی ها، خستگی ها، کلافگی ها از این که نمی فهمی چشه، گاهی بی حوصلگی از زیاد تو خونه موندن، کهنه شستن وقتی یکشنبه عصره و حسابی بی حالی، و و و ... همه اش حاشیه اس. اصل ماجرا اون لحظه ایه که یهو می برتت به آسمون. بدون اینکه ازش خواسته باشی...

هیچ نظری موجود نیست: