دوتایی دراز کشیدیم روی تخت ما. داره به پنکه سقفی نگاه می کنه. دوتا دستاشو می بره بالا که بگیرتش. قبل از اینکه درست بفهمه که دستاش به پنکه نمی رسه، حواسش از پنکه پرت می شه و می ره به دستاش. یه کم هر دوتا رو جلوی چشماش تکون می ده و بعد می برتشون طرف دهنش. تا دستها از جلوی چشمش می رن کنار دوباره پنکه رو می بینه. و پروسه اونقدر تکرار می شه تا من دیگه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و بغلش می کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر