بهش می گم: مسیح، یه ذره می ری پیش یوسف تا من کارم تموم بشه؟
می گه آره.
می ره بالا سرش، یه اسباب بازی براش تکون می ده و یه کم حرف می زنه. یه خورده بعد می گه: مامان، سی دی رو خاموش می کنی؟
خاموش می کنم.
دوباره می چرخه طرف یوسف و می گه: نه جون من، نترس، چیزی نبود. آهنگ بود. می خوای خودم شعر بخونم؟ یه روز یه آقا خرگوشه.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر