یوسف زورش زیاده. و کلا هم یه کم تو ابراز احساسات زیاد از بدنش استفاده می کنه. و این یعنی اینکه هر از گاهی ماهارو می زنه. هنوز نمی فهمه زدن یعنی چی. واسه همین در خوشحالی و ناراحتی و وسط صحبت ممکنه از زدن به عنوان یه وسیله استفاده کنه. و چون یک ماه دیگه داره می ره مهد کودک، من نگران بودم که اونجا هم بچه ها رو بزنه. توی گروه های بازی که می رفتیم تا قبل از اینکه بیام سر کار خیلی کاری به کار بقیه نداشت. ولی خب روزی یکی دو ساعت هم بیشتر پیششون نبود.
اما آخر هفته پیش یه مهمونی داشتیم که یه دختر کوچیکتر از یوسف داشتن. دخترک می تونست بشینه ولی جابجا نمی تونست بشه هنوز. و یوسف با چنان آرام شو لطافتی باهاش بازی کرد که دلم رفت. اول نازش کرد، بوسش کرد، و بعد هی آروم سرش رو می برد جلو که دخترک بهش دست بزنه:)
یهو یه حسی که با مسیح خیلی بهم دست می داد اومد تو دلم. یه جور خیال راحتی از اینکه پسرک فرق ما و بقیه رو می فهمه. و فراتر از اون شاید اینکه مثل مسیح، همیشه تو لحظه های حساس کاری رو می کنه که دل آدم رو آروم می کنه....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر