دلخوشی ها و دغدغه های بازگشت
مهاجرت برای من یک دگرگونی اساسی بود. هویتم رو، نگاهم به زندگی رو، و رابطه ام با دنیای اطرافم رو عوض کرد. وقتی از ایران اومدم، می خواستم چند سال یه تجربه متفاوت داشته باشم، مستقل بشم، کمی دنیا روببینم، و برگردم سر زندگیم. برگردم و زندگیم رو از همونجایی که بود سر بگیرم. این برگشت هی عقب افتاد. هر بار با انتخاب خودم ولی با دلایلی که گاهی مال خودم بود گاهی مال آدمهای عزیزم. حالا که بیشتر از هر وقت دیگه ای توی این 10 سال، زمان برگشت واقعی شده، این دگرگونی هی بیشتر و بیشتر خودش رو بهم نشون می ده.
مهاجرت برای من چراغی نبوده که یه وقتی روشنش کنی و بعد خاموشش کنی همه چی مثل قبل شه. یا مثل یه شمال رفتن طولانی، که وقتی برمی گردی ازش بتونی باز با همون آرامشی که داشتی زندگی کنی. مهاجرت به همراه همه چیزهای خوبش، برای من یه حس نا آرومی دائم، عذاب وجدان دائم، و شاید بی وطنی دائم به همراه داشته.
من وقتی برگردم اون مریم 11 سال پیش نیستم. حالا من تجربه زندگی توی یه جامعه خیلی آزاد ترو خیلی باز تر از جایی که ازش اومدم رو دارم. من عادت کردم کسی کاری به کارم نداشته باشه. عادت کردم انتخابهای شخصی ام برای اینکه چی بپوشم و چی ببینم وکجا برم و از چی خوشم بیاد و به چی اعتقاد داشته باشم و برای چی تلاش کنم تاثیر اساسی توی شانس ها و فرصت های زندگیم نزاره. عادت کردم اگه یه موضوع اجتماعی یا سیاسی برام مهمه، با خیال راحت دنبالش رو بگیرم و براش یه کاری بکنم. عادت کردم پلیس رو که می بینم خیالم راحت بشه. عادت کردم با آدمها که حرف می زنم بهم لبخند بزنن، بهم راستش روبگن، آروم باشن. وقتی برگردم باید این عادت روترک کنم، و این می ترسونتم. اینکه چقدر طول می کشه؟ آیا اصلا می شه؟
از اون طرف اینجا بودن برای من همیشه یه سری نگرانی های دائمی همراهش داشته. خیلی از اون نگرانی ها به مرور زمان از بین رفتن. یعنی یا به حقیقت پیوستن، مثل نگرانی از کمرنگ شدن یا از دست رفتن دوستی ها، یا اهمیتشون وکم وبیش از دست دادن، مثل نگرانی از حضور نداشتن توی لحظه های سیاسی و اجتماعی مهم ایران. ولی یه چیزی که توی همه روزهای همه این سالها، بوده و تغییری اگه کرده باشه فقط پررنگ تر شده، نگرانی ازاینه که مامان بابا چیزیشون نشه. از اینکه لحظه ای برسه که بود ونبود من فرق خیلی اساسی داشته بوده باشه و من نبوده باشم. از این لحظه هاخیلی بوده. و هر چی خونواده ها پیرتر می شن فرکانسش بیشتر می شه. ولی خب انگار وحشت مطلق همیشه می مونه برای اون لحظه غیر قابل برگشت آخر. وزن این نگرانی برای آدمهای مختلف فرق می کنه. تاثیری که توی کیفیت زندگیشون می زاره فرق می کنه. و برای من وزن این نگرانی خیلی زیاده.
همینه که می گم مهاجرت برام یه لحظه بوده که قبل و بعدش تفاوت اساسی داره. قبلش من یه جایی زندگی می کردم که برام حس خونه داشت. و با همه مشکلات و سختی هاش آرامش خونه داشت. حالا چنین جایی رو ندارم. حالا هر ور این دنیا برام یه بی قراری داره.
واون عذاب وجدان دائم هم یه جورایی وصله به همین ناآرومی. اینجا که هستم از نبودنم توی تهران عذاب وجدان دارم. از اینکه حالا که نگرانی هاشون برام کمه، حالا که دیگه زندگیم می تونه خوشحالشون کنه، بهشون آرامش بده، نیستم. حالا که قراره یه سری وظایف جابجا بشه من جاخالی دادم. و واقعیت اینه که این عذاب وجدان هم یه جور خودخواهیه. من دلم نمی خواد این آدم باشم. نمی خوام اون لحظه آخر دم مرگ، وقتی به پشت سرم نگاه می کنم، زندگیم پر از تصویر های شطرنجی کامپیوتر باشه که توش دو نفر هی پیر تر و شکسته تر می شن. ودلم نمی خواد اون لحظه آخر دم مرگ مامان و بابا، به پشت سرشون که نگاه می کنن، تصویر مسیح و یوسف هم برای اونا یه سری ویدئو و عکس توی موبایل باشه. دلم نمی خواد بچه هام که بزرگ تر شدن و مامان بابام پیرتر، مسیح و یوسف ببینن که مامان بابا های ما تنهان و خسته. وما نیستیم. نه برای اینکه می خوام اونها وقتی پیر شدم مواظبم باشن. اصلا و ابدا. ولی برای اینکه نمی خوام اونا ببینن که من همچین آدمایی بودیم. برای اینکه نمی خوام همچین مادر و پدری باشیم.
از اینکه مسیح و یوسف نمی تونن برن پیش مامان بزرگ بابابزرگاشون بمونن عذاب وجدان دارم، از اینکه زندگیشون از تنوع سنی آدمهایی که عاشقانه دوستشون دارن خالیه.
از اینکه به تجربه های کودکیشون وصل نیستم. ازاینکه بلد نبودم و نیستم یه جوری خودم رو به اینجا وصل کنم که زندگی اونها طبیعی تر بشه. از اینکه صبح تا شب دارم می دوم که یه وقت تجربه رو از دست ندن، و باز همه چی بیشتر شبیه تیک زدن یه لیسته تا زندگی واقعی.
وبا برگشتن احساس می کنم شاید برای مسیح و یوسف عذاب وجدان بگیرم. بخاطر هوا. بخاطر مدرسه. بخاطر اجتماعی که توش بزرگ می شن....این رو بیشتر توضیحی ندارم براش.همینه. همینقدر گنگه، و به اندازه گنگیش ترسناک....
تصمیم مهاجرت من در 22 سالگیه تصمیمیه که شاید بچه هام رو هم بی وطن کرده باشه.
واقعیت اینه که الان بعد از 11 سال تهران نبودن، احساس می کنم به این شهری که توشم تعلق دارم. ولی نه چون برام مثل تهران 11 سال پیشه. برای اینکه معنای تعلق برام عوض شده. برای اینکه دیگه نمی تونم بااون عمق و با اون ریشه به جایی وصل باشم. و بیشتر از اونکه احساس رهایی کنم، احساس گم شدگی می کنم.
فکرمی کنم شاید همینه که تجربه مهاجرت رو، و تجربه وطن رو برای آدمها متفاوت می کنه. اینکه این حس براشون بیشتر شبیه رهاییه، یا بیشتر شبیه گم شدگی...