چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۷

بالاخره روزش رسید. روز امتحانی که این همه براش خوندی و من این همه هر باری که درباره اش حرف زدی لذت بردم.
نگرانم. و هی هر لحظه وسط هر کاری فکرم میره بهش و هی پشت سر هم تکرار می کنم "کاش خوب بده. کاش خوب بده" ولی واقعیتش اینه که واسه من، همین شنیدن تلاش تو توی این یک سال، از روز اولی که ما با اخم و تخم بهت گوش می کردیم، تا الان که دیگه همه منتظرن و امیدوار و نگران کافیه. چه خوب بدی چه نه، چه اصلا ادبیات بخونی چه نه، این یک سال رو من هیچوقت فراموش نمی کنم. این جدیت تو رو به کاری که کسی جدیش نمی گرفت.
من تا حالا هیچوقت از اینکه تو این قدر تو یه چیزی با من فرق داری خوشحال نبودم. نمی تونم بگم بهت افتخار می کنم چون افتخار کردن مال وقتیه که آدم سهمی تو یه چیزی داشته. ولی می گم! من واقعا بهت افتخار می کنم.
خوب بدی امتحانتو....

۳ نظر:

نسرين گفت...

سلام
اين همه ساله مينويسي
جالب مينويسي
و هيچ كامنتي نداري؟

nahid گفت...

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید
تبارک الله ازین فتنه ها که در سر ماست...
!و اینا


بسیار چاکریم

:D

پ.ن: بیت رو با کاهش دز خودشیفتگی بخون
:D

massihi گفت...

چندتا از پست هاتونو خوندم وبلاگ قشنگ و پست های قشنگی دارین به نظر میرسه داستان نویس باشین. موفق باشین.