چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۷

می گه :یه خبری هم می خواستم بهتون بدم.
سعی می کنم آروم و بی احساس بگم بگو که معلوم نشه چه حدسی زدم!
سکوت می کنه. "ام.."
دلم می زنه. اونقدر که صداشو بلند تر از ام گفتنش می شنوم.
"ما فکر کنم داریم بچه دار می شیم."
یادم نیست چی می گم. همین 5 دقیقه پیش بود و یادم نیست. به امیر نگاه می کنم که داره می ره و فقط به فکرم می رسه جیغ بزنم.
امیر...
بر میگرده و با ترس نگاهم می کنه.
"دارن بچه دار می شن"
و در حالیکه صداش رو می شنوم که از پشت خط به جیغ من می خنده اشکام راه می افته. از چی؟ نمی دونم. از هجوم هزار . یک احساس که بزرگترینش شادیه.
دلم می خواد بغلش کنم. دلم می خواد محکم بغلش کنم. و شاید به کمی از اشکام هم جبران اون بغل کردنه. خداحافظی که می کنیم، فین فین کنان راه افتم طرف اتاق کارم.
و به شما دو تا فکر می کنم. شاد و متعجب و دلتنگ و منتظر...

هیچ نظری موجود نیست: