یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

نشسته بودیم روی صندلی های محضر، منتظر که مرد ریشو آخرین جمله اش را بگوید و قانونیمان کند. به تو نگاه می کردم که چشمهایت را بسته بودی و لبهایت می جنبید و مثل همیشه، یا بیشتر از همیشه، چیزی را توی قلب من می لرزاند که لبخندی بی اختیار روی لبم بیاید.
به مامان نگاه می کردم که انگار چشمهایش آرام شده بود، یا شاید من دلم می خواست اینطور فکر کنم، و توی آینه هی نگاهمان روی هم می افتاد .
به بابا که سرش پایین بود و سپیدی ریشهایش انگار که می خواست با آدم حرف بزند.
به ناهید که سرش را کج کرده بود روی شانه اش توی روسری سفید و پالتوی صورتی و اشکش کم کم راه می افتاد.
به شهرزاد که دوربین به دست ایستاده بود گوشه ای بی صدا و داشت باز لحظه ای از شادی مرا ثبت می کرد و لبخند آرامی می زد.
و به خودم که دلم می خواست داد بزنم که همه شان بفهمند چقدر خوشحالم و چقدر آرامم و چقدر امیدوار. انگار که بخواهم بهشان بگویم امشب را می توانید با خیال راحت بخوابید و دلتان غصه این دختر 25 ساله پر دردسر را نخورد.
***
حالا از آن روز سه سال گذشته. سه سال پر از شادی و سختی و هیجان و تجربه. سه سال پر از همه جور احساس. آرامش، ترس، عصبانیت، اعتماد، غرور و افتخار، و بیشتر از همه اینها عشق.
همراهی ما، برعکس آنچه از خیلی از دوروبری ها می شنویم، سفری ساده و آرام و بی دغدغه نبوده. راهی بوده با پستی و بلندی و سنگلاخ و شیب های سخت. دعوا کرده ایم و گاهی حتی قهر. دلمان شکسته و غصه خورده ایم. گاهی به آینده فکر کرده ایم و ترسیده ایم.
حالا توی این سومین سالگرد به پشت سرم که نگاه می کنم احساس غرور می کنم از راهی که آمده ایم. و احساس عشق، و احساس شور. به تو نگاه می کنم و به خودم که امروز شاد تر از هر وقت دیگری توی این سفریم. و این برای من یعنی بهترین چیز دنیا.
آنقدر این مدت دوروبرم اتفاق افتاده که بدانم هیچ واقعیتی را نباید بدیهی گرفت. که بدانم زندگی مشترک یعنی بزرگراه در دست احداث و نه آزادراه افتتاح شده.
و همین دانستن است که شادی این لحظه را هزار برابر می کند.

ممنون که نه سال است دوستمی.
که سه سال است همخانه و همسرم شده ای.
که همراهم مانده ای و آرامشت را با من تقسیم کرده ای.
و ممنون که بقیه این راه را از امروز با من شروع می کنی.

۵ نظر:

حسن گفت...

تبریک میگم
خوشحال میشم همچین زوجهایی رو میبینم و امیدوار
باز هم تبریک میگم از صمیم قلب

marjan گفت...

:)

Pooneh گفت...

:)
vali begam hasoodim shod asaasi:)
vali hanooz khoshhalam ke ba ham ezdevaj kardin va khoshbakhtin

Kimia گفت...

In post shaad bood!

تنها گفت...

خوشحالم
خیلی قشنگ نوشته بودی
امیدوارم که سالها سال بعد هم همینطوری باشه برات
منم سه سال پیش در یه همچین روزایی پیش اون اقای ریشو رفتم
ولی الان فقط دلم میگیره وقتی یاد اون روزا میافتم