پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۰

زندگی....

تکان خورد.
وسط یه جمع شلوغ بچه های 7-8 ساله، بعد از کلی وقت سر پا بودن و از این طرف به آن طرف دویدن، نشستم که برای چند لحظه به پاها و کمرم استراحتی بدهم.
که یکدفعه مثل ماهی توی شکمم لیز خورد.
حسش شبیه سال تحویل بود؟ شبیه رسیدن آدمی که توی فرودگاه منتظرشی؟ شبیه بوسیدن عشقی که مدتی نبوده؟
همه اینها بود و هیچکدام اینها نبود. فلجم کرد. همانطور نشستم کنار دیوار، دستم را گذاشتم روی شکمم، و مثل کسی که هی پشت خط تلفنی که پس از مدتها انتظار خبر خوبی را بهش رسانده و قطع شده می گوید" الو..الو..." سعی کردم همه حواسم را بدهم به شکمم. خبری نبود. خانه که رسیدم با خنده رفتم سراغ همسر.
"تکون خورد"
چشمهایش برق زد.
پرسید "چجوری بود؟"

آن موقع لغتی برایش نداشتم. گفتم مثل لرزش ماهیچه ها. ولی از توی تو.

فردایش به مامان که گفتم پرسید :"مثل ماهی؟"
و دیدم دقیقا همین بوده. مثل ماهی
ماهی که به من قدرت داده بیایم اینجا بنویسم که تکان خورده....
***

توی دلم پسری هست که 5 ماه از اولین لحظه زندگیش گذشته. ما سه تا شده ایم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

قدم نو رسیده مبارک.و برگشت خودتون بابت این نورسیده.شاد باشید.

pooneh گفت...

and we are so happy and praying for the little one