شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

یه ترکیب عجیبی شدم از زودرنجی و بیخیالی!
از یه طرف انتظارم از آدمها زیاد تر شده.گاهی بی خودی احساس می کنم چون این موجودی که توی دل منه برای ما اینقدر هیجان انگیزه، برای اونا هم باید باشه!!! ولی حتی قبل از اینکه هورمونها جابجا بشن و خودم به خودم بخندم از این فکر، در حین همون رنجیدگی، یه چیزی میاد تو دلم که یعنی چه اهمیتی داره؟ انگار یه جورایی همه چی کوچیک شده. همه نگرانی ها از بقیه امورات زندگی کمرنگ شده. یه آرامش عجیبی انگار ته دلم نشسته که نمی زاره ترس و دلهره از چیزی زیاد بمونه.






۲ نظر:

pooneh گفت...

Just to confirm, many people including me are following the movement of this little guy. You are not alone, we get excited with you as we read these

ریرا گفت...

I know honey:)
>:D<