سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

دلشوره های مادرانه!!!

در تمام پروسه دستشویی رفتن و برگشتن درست بیدار نشده بودم. ولی وقتی دراز کشیدم، تو همون چند دقیقه، یا حتی ثانیه ای که گاهی طول می کشه تا دوباره خوابم ببره، با خودم فکر کردم چرا تکون نمی خوری؟ با همین فکر کوتاه تقریبا خواب از سرم پرید. یه کم صبر کردم. خبری نبود. نه اینکه در حالت عادی دائم تکون بخوری. ولی در اون لحظه بدون اینکه بدونم چرا نگران شدم. و دیگه خوابم نبرد. شروع کردم غلط زدن. هی یه تکون می خوردم و بعد صبر می کردم ببینم خبری می شه یا نه. بازم تکون نخوردی. بعد شروع کردم هی جاهای مختلف شکمم رو فشار دادن. در حین این که این کار رو می کردم می دونستم که کار آزار دهنده ایه احتمالا. مثل اینکه خواب باشی و یه نفر هی بیاد با انگشت بزنه به لپت. ولی با این همه ادامه دادم. تا اینکه احتمالا بیدار شدی. و اول چند تا تکون کوچیک خوردی، و بعد یه لگد گنده زدی.
یه نفس عمیق کشیدم ونمی دونم چند ثانیه بعدش خوابم برد. فکر نمی کنم حتی به یه دقیقه کشید...

و از صبح دارم به همه اون روزهایی فکر می کنم که از مامان خداحافظی می کردم که برم وسط کوه و جنگل و بیابون و 3-4 روز بعدش برگردم ....

هیچ نظری موجود نیست: