من از اون آدمهایی بودم که معتقدن جنینی رو که در زندگی آینده اش مشکلات فراوان جسمی قراره داشته باشه نباید به دنیا آورد. مثلا به نظرم می اومد اگه کسی می دونه که بچه اش با عقب افتادگی به دنیا می آد، یا با یه معلولیت جسمی شدید، کار درستی نیست که اون بچه رو به دنیا بیاره. در آخرین برخوردم با یه آدم آشنا که تصمیم گرفته بود بچه ای رو که بهش گفته بودن مشکل دار خواهد بود نگه داره، با خودم فکر می کردم که حتی نمی تونم بفهمم چطور آدم همچین کاری حاضره بکنه (قاعدتا احساساتم رو با طرف در میون نذاشتم چون حداقل می فهمیدم که یه تصمیم شخصیه و احتیاجی به دخالت بدون دعوت نداره).
حالا این منی که حتی نمی فهمیدم آدمها چه جوری ممکنه تصمیم بگیرن جنینی رو که قراره عقب افتاده به دنیا بیاد نگه دارن، تقریبا 7 ماهمه. و از تصور اینکه فردا برم دکتر، و بهم بگه"بچه ات فلان مشکل رو خواهد داشت. می خوای چی کار کنی؟" تمام مدار های مغزم قطع می شه. ما در سه ماهگی آزمایش موسوم به غربالگری (چقدر من از این اسم بدم میاد) رو دادیم. اون موقع می دونستیم که با جواب آزمایش چه کار خواهیم کرد. و کمی از سختی تصمیم گیری رو حس کرده بودیم. ولی فقط کمی. اون موقع با اینکه بچه توی سونوگرافی درست مثل یه آدم بود، هیچ رابطه ای با ما نداشت. غیر از حالت تهوع من و خستگیم، نشانه دیگه ای از یه موجود زنده دیگه تو روزمره ما وجود نداشت.
حالا ما تقریبا هرروز چند دقیقه ای رو صرف بازی و صحبت و شعر خوندن با پسر می کنیم. منتظر می شیم که از یه گوشه ای لگد بزنه و ما هی انگار که دفعه اوله به هم بگیم "ااا...دیدی؟" من هر ساعت حضورش رو با تکون خوردنش حس می کنم و وسط هر کاری که باشم حداقل چند لحظه ای تمام حواسم می ره بهش.
و الان، برای من، تصمیم گیری در مورد زندگی این جنین خیلی فرقی با تصوری که از تصمیم گیری برای زندگی یه بچه به دنیا اومده دارم نداره .می گم تصوری که من دارم چون می دونم که این تصور با واقعیت زمین تا آسمون فرق داره. ولی منظورم اینه که من الان نهایت احساسی رو که می تونم تصور کنم به این جنین دارم.در 3 ماهگی اینطوری نبود. اون موقع من می تونستم تصور کنم که وقتی بچه بیاد چقدر نگران تر خواهم شد و چقدر بیشتر دوستش خواهم داشت. الان خیلی دیگه این تصور رو نمی تونم بکنم. احساساتم رسیده به ته جایی که مغزم قدرت تحلیلش رو داره.
و اگه فردا دکتر من بهم خبر بده که یه مشکلی هست، من می شم همون آدمی که تا چند ماه پیش قضاوتش می کردم و با خودم می گفتم "چطور به خودش اجازه می ده حتی فکرش رو بکنه؟"
حالا دیگه اصلا نمی دونم چه جوری آدم باید به یه همچین مسئله ای فکر کنه؟ احساس می کنم تصمیم گرفتن الان مثل تصمیم گرفتن بعد تولده. و این یعنی اصلا تصمیمی وجود نداره که من بخوام بگیرم. یعنی اصلا من حقی برای تصمیم گیری ندارم.
چند روز پیش از امیر پرسیدم تو می دونی به نظرت چه کار باید کرد اگه...؟ یه چند ثانیه ای هر دو سکوت کردیم، و انگار برای اون هم مثل من تصور فشار چنین تصمیمی بیشتر از اونی بود که حتی بشه راجع بهش حرف زد. فقط هر دو به این نتیجه رسیدیم که بیشتر حواسمون باشه درمورد مردم چی فکر می کنیم!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر