یک وقتهایی هست که زندگی با تمام قوا و از همه طرف میاد که آرامشمون رو به هم بزنه. درست قبل یک آخر هفته خیلی سرد، محاصره می شیم با همه فکرهایی که حتی شاید هر کدوم تنها هم می تونستن کمی خممون کنن. از صدای مادر بزرگ من، تا غصه خاله تو. از همه زحمت این سالها که برای لحظه هایی انگار دود می شه، تا خطهای رو متر دکتر که نمی شه کشیدشون که شکم من رو بزرگتر نشون بدن. از نغ زدن بی فایده پای تلفن، تا بی حوصلگی پدر، و کوچکتر از همه شاید تا جمله های بی پایان این پایان نامه ای که هی دراز و دراز تر می شه. و شک. و شک. و شک. به خودمون و راهی که معلوم نیست کی می خواد واضح بشه.
من اما بدجوری بزرگ شدم. بدجوری انگار پوستم کلفت شده. بدجوری به مهربونی این دنیا اعتماد کردم.
و پشت همه این نگرانی ها، یه صدایی توی دلم همه صداهای دیگه رو ساکت می کنه و می گه، تا وقتی من هستم و تو هستی، همه چی درست می شه....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر