جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

(ناهید یه چیزایی راجع به حافظه مامانی نوشته بود، که شد بهانه این نوشته.قاعدتا تجربه من خیلی سطحی تر اونه.واز طرف آدمی نوشته شده که نیست و به جای هر روز کنار اومدن با یه مادربزرگ پیر، فقط هفته ای دو-سه بار باهاش تلفنی حرف می زنه. ولی به هر حال...)

مامانی الانا گاهی یادش می ره که من دارم بچه دار می شم. هیچوقت هم یادش نیست که چند ماهمه یا چقدر مونده. مکالمه هام باهاش اینقدر همه اش شبیه همه که می شه از روی یه نوار ضبط شده حتی دنبالش کرده.
اگه یادش باشه حامله ام ذوق نتیجه اش رو می کنه و بهم می گه کار سنگین نکنم، می گه که نوه اولشم و بچه ام نتیجه اولش. اگه یادش نباشه از پیری می گه و اینکه مامانم رو اذیت می کنه و اینکه چقدر دلش تنگ شده.
تقریبا همیشه آخرش می پرسه تو کی میای؟ می گم تابستون. بعد می گه "یعنی میای می مونی؟" و من هر بارکه با سختی می گم نه، قبلش با خودم فکر می کنم بزار یه بار بگم آره. نه بخاطر اون. بخاطر خودم. بخاطر اینکه گفتن این نه سخته. ولی همه اش می ترسم این آره من تنها چیزی باشه که از این مکالمه یادش بمونه و بهش امیدوار بشه.

نمی دونم وقتی یه مادربزرگ پیر داری، فکر اینکه شاید دفعه دیگه که می ری خونه نباشه دردناک تره، یا اینکه شایددفعه دیگه که می ری خونه نشناستت...

هیچ نظری موجود نیست: