دلم برای سالهای اول بیست سالگی تنگ شده. برای اون دوران که همه چیز غلو شده بود. شادی ها و ناراحتی ها و عشق ها و عصبانیت ها. برای دورانی که اونقدر به همه چی مطمئن بودم. برای دوستی هایی که توی همون غلو شدگی عمیق شدن و امروز چیزی ازشون نمونده. دلم برای حسی که توی اون رابطه ها داشتم تنگ شده. برای اون حسی که هر اتفاقی رو تبدیل به آخر دنیا می کرد. هر مکالمه ای رو تبدیل به بخش بزرگی از آینده. هر دل شکستن و دلتنگی رو تبدیل به یه درد ابدی، و هر دل لرزیدنی رو تبدیل به یه تراژدی.
از اون سالها یه سری تصویر دارم تو ذهنم. تصویرهایی که اون احساسای شدید باهاشون حفظ شده. تصویرهایی از شبهای دلگشا، مثل وقتی منتظر نشسته بودم و م با کاپشن گشادش اومد رد شه و من با خودم فکر می کردم الان می فهمه من چمه؟ بزارم بفهمه؟ و مکالمه ای که حرفاش یادم نیست ولی حسش یادمه.
از اتوبوس توی جاده، و از اون اولین دل لرزیدن هام برای امیر. که باز تو بیشترش حرفها یادم نیست ولی تیکه تیکه های ترس و شک و شادیش یادمه.
از مهمونی ها. و از یکیش با آهنگ "نسترن" که برای همیشه یه دوستی رو تبدیل به یه رابطه پیچیده کرد حداقل برای من. و قیافه اون دوست رو تو اون لحظه هنوز یادم نرفته.
، از نوک قله سهند،با همه غم و غصه پنهان توی دلم که الان که با امیر منتظر اومدن پسرمونیم به نظر خنده دار میاد.
از یه کوچه پشت دانشگاه و از تئاتر شهر، که اولین تجربه من در گذشتن از مرزهای خودساخته ام بود.
واز نیمکت های خط خطی مدرسه و دوستی هایی که فکر می کردم هیچوقت هیچ طوریشون نمی شه.
حالا چند روز دیگه 31 سالم تموم می شه. و همینطور که دلم برای اونجور جوونی کردن تنگ شده، با خودم فکر می کنم پسرم هیچوقت می تونه بفهمه من کی بودم؟ منی که اینقدر عوض شدم؟ و اگه قراره که نفهمه، یعنی آیا هیچوقت من رو می شناسه؟ وقتی خودم هم نمی دونم واقعا چقدر از اون آدم 20 ساله توم مونده؟ اصلا مهمه آیا؟...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر