سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

این روزا امیر سرش خیلی شلوغه. صبحها معمولا ساعت 7:30 با هم می ریم، من دیگه حداکثر 5 بر می گردم، اون معمولا 8-9. با این وجود من وقتی می رسم اونقدر خسته ام که کاری نمی تونم بکنم و برای همین کارای خونه و آشپزی هم همچنان گردن اونه. و من با اینکه خیلی عذاب وجدان دارم واقعا گاهی نمی تونم از رو مبل بلند شم کمک کنم! امروز هم سرما خوردم که یعنی خر بیار و باقالی بار کن.
مامان یکشنبه میاد.
و من امروز صبح در کمال بدجنسی وقتی داشتیم می رفتیم به امیر گفتم :"فکرشو بکن...از هفته دیگه چه غذاهایی داریم..."
می دونم خیلی فکر کوته بینانه ناجوانمردانه ایه، ولی خداییش چنان احساس آرامشی می کنم که این سه هفته آخر مامان بیچاره داره میاد که نگو. قضیه هم غذا و کار خونه و اینا نیست...احساس می کنم تا قبل از اینکه این بچه به دنیا بیاد، هنوز یه خورده وقت دارم که خودم فقط بچه یه نفر باشم.
خلاصه مطلب اینکه مامانم یکشنبه میاد....

(راستی بخاطر شدت عذاب وجدان امشب برای امیر یه غذای مخصوص سورپریز درست کردم!)

هیچ نظری موجود نیست: