امروز از اون روزهایی بود که باید زنگ می زدیم خونه یکی از مامان باباها، می گفتیم ما داریم میایم و بعد می رفتیم ولو می شدیم با هم جلوی تلویزیون، یا شومینه، چایی می خوردیم و به امام مقوایی می خندیدیم یا نگران جنگ می شدیم.
امروز از اون روزهای گند مزخرفی بود که تنها چاره اش این بود که بری خونه مامان بابات...
۱ نظر:
امروز هم از اون روزایی بود که صب که داری از خونه میای بیرون، باید امیدوار باشی می شه عصر به جای خونه بری خونه ی مریم اینا. . .
ارسال یک نظر