سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

پسرم به دنیا اومد و درباره اش به زودی می نویسم. ولی الان رو تخت بیمارستان نشستم. برای خوردن مسکن ها بیدار شدم و نیم ساعت تاوقت شیر دادن مسیح مونده. دوساعت یه بند خوابیدم چون امیر برای گریه هایی که برای شیر نیستن بلند می شد. و الان دارم نگاهش می کنم که روی مبل تخت خواب شوی ناراحت بیمارستان خوابیده. و با وجودی که با تمام وجودم این پسر کوچولوی تازه به دنیا اومده رو دوست دارم، الان دلم می خواد از امیر بگم که اگه نبود نمی دونم زایمان 22 ساعته و اون دو ساعت غیر قابل انتظار آخرش رو می تونستم تحمل کنم یا نه. که بودنش توی این دوروز باعث شد همون یه ذره نگرانی که از آغاز این تجربه داشتم از بین بره. که هر جند لغتی برای توصیف حسم بهش ندارم، همینقدر شاید کافی باشه که الان، بعد دوشب کم خوابی، به جای اینکه از این نیم ساعت وقت خوابم استفاده کنم دلم می خواد همینجا روی این تخت بشینم و نگاهش کنم...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام مریم
مبارک
از اولش پست هایت را دنبال می کردم و شاد می شدم گاهی هم دیگران را در شادیم سهیم می کردم و گاهی هم نگران می شدم.
خوب و خوش و خرم باشی و قدم نورسیده مبارک باشد.
راحله پوراذر