دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

خاطرات یک ماه اول...


چهارشنبه 7 مارچ

وقت سونوگرافی و دکتر دارم. امیر یه جلسه داره و برای اولین بار در طول این 9 ماه نمی تونه باهام بیاد. مامان 4-5 روزه که اومده. دوتایی می ریم که اون هم سونوگرافی رو ببینه. خانم رادیولوژیست طبق معمول همینطور که توپ دستگاه رو روی دلم می چرخونه و دست و پا و قلب و سر بچه رو اندازه می گیره هی می گه :"خیلی خوب. خیلی عالی". منم خیلی آروم بهش گوش می دم و هر از گاهی با مامان هی به هم می گیم "ااا..دیدی؟"

حدود یک ساعت بعد توی مطب نشستم و دکتر داره روبروم به گزارش رادیولوژی نگاه می کنه. حرفهای ولی مثل حرفهای اون خانمه "خیلی خوبه" و " خیلی عالیه" نیست. آخر سر بعد همه توضیحاتش می گه که به نظر بهتره دیگه بچه رو بیاریم بیرون. من 38 هفته امه، بچه کامل شده و زایمان ریسکی براش نداره، ولی به نظر میاد که داره درست رشد نمی کنه. من همینطور در سکوت نگاهش می کنم. بعد یهو می گم "یعنی کی؟" و اون می گه "شنبه می تونی؟" و من شوکه می شم. آماده نیستم اینقدر سریع اتفاق بیافته. آماده نیستم قبول کنم که بدن من واقعا داره خوب به بچه ام غذا نمی ده.

و اینطوری می شه که عذاب وجدان های عجیب و غریب مادرانه رو می فهمم. من کنترلی روی این ماجرا نداشتم. بارهادکتر بهم گفته که به چه جور غذا خوردن من ربط نداره.اصلا به هیچ کاری که من می کنم ربطی نداره اینکه جفت اینطوری کمکاری کنه یا نه. ولی من ته دلم یه صدایی می گه که این بدن منه که داره درست کار نمی کنه. این بدن منه که داره به بچه ام نمی رسه. و این بدن منه که دیگه جای مناسبی برای بچه ام نیست.

واقعیتش اینه که عذاب وجدانه خیلی عمیق نیست برام. یعنی یه جورایی انگار منطقم هنوز بهش غلبه داره. ولی خب فکر های عجیب و غریب لحظه ای رو کاریش نمی شه کرد. یهو میاد و می ره و یه رد کمرنگی از خودش می زاره.

دکتر منتظر جوابمه. می گم خب اگه فکر می کنی باید این کار رو کرد بایدکرد دیگه. و در حین همین جمله خیلی منطقیه که اشکهام راه می افته. عکس العملی نشون نمی ده. فقط یه کم دیگه درباره اینکه خطری نداره و اینا حرف می زنه. و توضیح می ده که فرایند کار چه جوریه.
شنبه مدارک من رو می فرستن بیمارستان، و بسته به ترافیک بخش زایمان همون روز یا فرداش به من زنگ می زنن که برای برای شروع پروسه اینداکشن. که یعنی درد زایمان رو به طور مصنوعی تو بدنم شروع کنن. ازش می پرسم می تونم طبیعی بزام دیگه؟ می گه بستگی به شرایط داره. چون بچه کوچیکه، ما ترجیح می دیم خیلی تحت فشار نباشه. برای همین اگه ببینیم زایمان داره بهش استرس می ده، سزارین می کنیم.

از اتاق میام بیرون.مامان تو اتاق انتظار نشسته. بهش می گم باید آخر هفته بریم بیمارستان. می شینم رو صندلی کنارش. دلم می خواد یه کم نفس بکشم. منشی دکتر بهم می گه دیگه کاری با تو نداریم. که یعنی می تونی بری. می گم می دونم.ولی یه کم باید بشینم. لبخند می زنه. به امیر زنگ می زنم. بهش می گم. شوکه می شه. سوال داره. من بیشترش رو از دکتر پرسیدم و جواباش رو می دونم. ولی یهو می فهمم که سخته براش که با خود دکتر حرف نزده.

به ناهید فکر می کنم. که قراره یک هفته دیگه بیاد. که قرار بوده من حامله رو ببینه و لگد های پسر رو زیر پوستم حس کنه. بهش زنگ می زنم. می گم وقتی بیای پسرم به دنیا اومده....و حالا به جای 3 هفته، 3-4 روز اومدن پسرمونم مونده....

هیچ نظری موجود نیست: