چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

خاطرات یک ماه اول

پنجشنبه 7 مارچ

باید امشب پایان نامه رو با اصلاحات بفرستم برای دانشکده. فکر می کردم یک هفته وقت دارم ولی امروز صبح فهمیدم که اشتباه می کردم! آخرین جلسه کلاس ورزش آبی رو نمی تونم برم.
حالا دیگه با هر لگد و سکسکه ای احساس می کنم دفعه های آخره که این حس بودن یک موجود زنده درونم رو خواهم داشت. هیجان دیدن اینکه چه شکلی هستی کم کم داره خودشو نشون می ده. هیجان اینکه داری واقعی واقعی می شی. و می تونم بدون حجاب چند لایه گوشت با پوستم حست کنم. ترس از زایمان هنوز نیومده. نگرانی اینکه مجبور شن سزارین کنن ولی چرا.

جمعه 8 مارچ

امروز روز دفاع امیره. با مامان می ریم دانشگاه. در طول جلسه تو هی لگد می زنی و من گاهی لبخند می زنم گاهی اشک توی چشمم جمع می شه.

شب با امیر به این فکر می کنیم که احتمالا آخرین شبیه که دو تاییم. برای فردا کلی برنامه داریم. باید صندلی ماشین رو که خریدیم ببریم عوض کنیم. و یه سری خورده ریز هم بخریم. هنوز تصمیم نگرفتم که به مامان بگم موقع زایمان باشه یا نه. تو مثل همیشه ای. تکونهات، لگد هات، سکسکه هات. کمی نگرانم که به زور و زود می خوایم بیاریمت بیرون.

هیچ نظری موجود نیست: