امروز که باران ببارد 18 ساله می شوم...
چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱
نصفه شب دیشب، بعد اینکه شیرت رو خوردی و آروغت رو زدی و عوض شدی نشستم لبه تخت و گذاشتمت رو پام. همینطور که با چشمهای باز و آروم نگاهم می کردی و من باهات حرف می زدم، برای اولین بار توی بیداری بهم لبخند زدی....
۱ نظر:
nahid
گفت...
آااخ
فروردین ۳۱, ۱۳۹۱ ۹:۱۸ قبلازظهر
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
۱ نظر:
آااخ
ارسال یک نظر