چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

نصفه شب دیشب، بعد اینکه شیرت رو خوردی و آروغت رو زدی و عوض شدی نشستم لبه تخت و گذاشتمت رو پام. همینطور که با چشمهای باز و آروم نگاهم می کردی و من باهات حرف می زدم، برای اولین بار توی بیداری بهم لبخند زدی....