پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

نمی دونم چرا نمی تونم بنویسم. هر چند روز یه بار میام این صفحه رو باز می کنم، که از یه کاری که کرده و ذوق کردیم بنویسم،ولی دستام خشک می شه. ماه عجیبی بوده. ولی نه اونطوری که آدمها ازش حرف می زنن. من اون احساس های شدیدی که انگار مشتق ان-امش هم صفره نداشتم. نمی فهمم وقتی مردم می گن داشتن منفجر می شدن از شادی، یا از عشق. برای من همه چیش جدید بوده، ولی نه بخاطر شدتش. لحظه ای نبوده که به قول بعضی ها احساس کنم نفسم داره بند میاد (غیر از یه لحظه های نگرانی). حتی لحظه تولدش هم اینطوری نبود. اون لحظه ای که همه دردها ناگهان قطع شد، و گذاشتنش روی سینه ام، انگار که می شناختمش. انگار که بارها و بارها گذاشته بودنش روی سینه ام و گریه اش بند اومده بود. یه چیزی آروم توی قلبم حرکت می کرد. یه چیزی که گرم بود و عمیق و لذت بخش. ولی آشنا بود. اونقدر که آشناییش برام عجیب بود. و این ماجرا ادامه داشته. دوستی می گفت هر روز فکر می کرده دیگه بیشتر از این نمی شه کسی رو دوست داشت و باز فردا می دیده که چرا می شه. یکی دیگه می گفت به نظرش بچه اش خوشگل ترین بچه دنیا بوده و الان که عکسارو نگاه می کنه می بینه که نخیر. خیلی هم زشت بوده. ولی من هیچ حسی شبیه اینا نداشتم. فقط یه حس شادی و دوست داشتن آرومی داشتم هر از گاهه اشکم رو در میاره.

هیچ نظری موجود نیست: