این مدت با دیدن مسیح خیلی به این فکر می کنم که یعنی می شه یه روزی روبات ها کنجکاو بشن؟ (اگه تاحالا نشدن و من خبر ندارم).
ارتباط مسیح با دنیای اطرفاش باعث شده مفهوم کنجکاوی رو یه جور زنده و متفاوتی از قبل ببینم. کنار یه نوزادی که داره بزرگ می شه، انگار آدم سنگینی و حجم بی نهایت پردازش اطلاعاتی رو که تو مغزش داره رخ می ده می بینه. با دیدن یه رنگ جدید، با دیدن یه طرح پارچه جدید، با شنیدن یه صدای جدید، با همه اینها چنان نگاهش پر از حیرت می شه و گاهی چنان از هیجان دست و پا می زنه که آدم احساس می کنه الان ممکنه یهو زیادیش کنه. اینکه پسر من با تقریب خوبی در هر لحظه زندگیش با یه چیز تازه مواجه می شه به نظم خیلی فشار زیادیه.
و یکی از جالب ترین تجربه ها برای من این بوده که فهمیدم بستن چشمها یه کاریه که بلدی می خواد. مسیح الان دیگه همه چی رو می بینه، ولی هنوز نمی دونه که اگه دیگه نخواد ببینه می تونه چشمهاشو ببنده. در نتیجه گاهی از محرک های تصویری خسته می شه. در حدی که ممکنه تا مرز گریه بره. یه کم طول کشید تا من بالاخره فهمیدم که اینجور وقتها نباید باز اسباب بازی رو جلوش تکون بدم و باهاش حرف بزنم. حالا وقتی اینجوری خسته می شه، بغلش می کنم و می رم یه گوشه به یه دیوار سفید تکیه می دم. انگار یهو آروم شدنش رو توی بغلم حس می کنم. گاهی دستم رو می زارم روی چشمهاش که چیزی نبینه. گاهی هم فقط می شینم و یه آواز آشنا براش می خونم. بعد همینطور که داره خیره نگاهم می کنه، شروع می کنه به لبخند زدن، و گاهی یه صدایی هم از خودش در میاره که انگار صدای رضایته. و این لحظه بی نهایت لذت بخشه. نه فقط چون آروم می شه و می خنده. برای اینکه این یعنی من براش اطلاعات جدید نیستم. قیافه من، صدای من، و بوی من دیگه ازش انرژی که نمی گیره هیچی، براش آرام بخش هم هست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر