چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۱

چند وقته دارم سعی می کنم تو خاطرات بچگی دنبال لحظه های شادی یا ناراحتی بگردم ببینم چی بوده که توم احساسات چنان قوی بر انگیخته که تا الان یادم بمونه.
دو تا چیز جالب فهمیدم.
از بازیهای دوران کودکی، اونایی که یادم مونده و هنوز حس لذت و هیجانش زیر دندونمه، بازی با چیزهایی بوده که برای بازی من ساخته نشده بودن. تقریبا هیچکدوم از اسباب بازی های دوران کودکیم رو یادم نیست. ولی راه رفتن روی لبه جدول، یا آب بازی با فواره های پارک با مامان، یا بازی با نخود لوبیا توی آشپزخونه، یا بازی با تکه های چوب نجاری پیش مامانی، یا خیاطی با برگ و گلبرگ های توی حیاط و واضح و قشنگ یادمه.
از ناراحتی های از دست بزرگتر ها هم تقریبا همه چیزهایی که یادمه مال وقتیه که احساس کردم در حقم ظلم شده. بزرگترینش که هنوز حتی گاهی خوابش رو می بینم ماجرای یه دعوا توی مهد کودکه که بچه ای که داشتم باهاش دعوا می کردم یهو جیغ زد و زد زیر گریه و گفت که من دستش رو گاز گرفتم.  ولی نکته اینجا بود که من خودم 100 در صد مطمئن بودم این کار رو نکردم. و حسی که موقع تنبیه شدن بعد اون ماجرا داشتم هنوز یادمه ( با اینکه خود تنبیه یادم نیست).
یا مثلا یه بار که  لباس هایی رو که مامان بهشون نرم کننده زده بود آب کشیده بودم. و مامان و بابا هر کدوم دو سه تا جمله سنگین گفتند در این باره که که چرا این کار رو کردم در حالیکه تا بحال کسی به من یاد نداده بود نرم کننده رو چجوری باید استفاده کرد.  با اینکه حتی تنبیهی هم تو کار نبود باز حس تلخ ناعادلانه بودن قضاوت تو ذهنم مونده.
چند تا از تنبیه ها (و دعواها) یی که به نظرم حقم بوده هم یادم مونده ولی تو هیچکدوم حسش رو بخاطر ندارم. یعنی در واقع دلشکستگی یا ناراحتیش تو ذهنم نمونده چون به مرور ایام ، و شاید حتی در همون لحظه، حق رو به مامان بابا می دادم.

خلاصه که همین!

هیچ نظری موجود نیست: