برگشتم!
مسیح بزرگ شده. خیلی زیاد. دیگه با چند تا کلمه دست و پا شکسته ای که می گه، و حرکات دست و صورت و سروصداهایی که در میاره، خیلی چیزهارو بهمون می فهمونه. چراغ رو خاموش کن، روشن کن، در رو باز کن، ببند، بشین، پاشو، دولا شو، شیر بده، آب بده، خوردم زمین سرم دردگرفت، و....
هر ازگاهی همینطوری که داره واسه خودش بازی می کنه یهو صدا می کنه "مامان"، یا "بابا" و وقتی می گیرم بله یه بوس می فرسته!
چون می دونه من خوشم نمیاد غذا رو بریزه زمین، هر ازگاهی که روی صندلیش نشسته، دست پر غذاشو می گیره به حالت تهدید که یعنی الان می ریزم، و همینطور ساکت با یه نگاه عجیبی من رو نگاه می کنه که باید خیلی حواسم باشه نزنم زیر خنده.
بازی در کنار بچه های دیگه رو خیلی خیلی دوست داره. تو خونه که هست بافرکانس بالایی هی می گه "دد....نی نی". حتی اگه همون لحظه از پارک بر گشته باشه.
وقتهایی که خوابش میاد، اگه بغلش کنم، بهش بگم سرت رو بزار رو شونه ام، می زاره و یه مدتی لم می ده روم. کم کم این لحظه هاش داره کم می شه. اینکه حاضر بشه بشینه تو بغلت و هیچ کاری نکنه. فق ولو بشه.
الان یه شبیه سازی هایی با استفاده از کتاب می کنیم!
خودش با خودش کتاب می خونه. ورق می زنه و اسم چیزهایی رو که می دونه بلند می گه.آ آ (یعنی آقا)، نی نی، آتیش، آب...و کارهایی رو که آدمهای توی کتاب می کنن گاهی نشون می ده. مثلا خنده بچه ها، یا اگه دسشون تو دهنشونه،...گاهی هم که لغتی نداره همینطوری ادای من رو در میاره که براش می خونم.
دو سه شبه که من شب تا صبح می خوابم چون دیگه یه باری که نصفه شب بیدار می شه آب که بهش بدیم می خوابه.
و آخر هم اینکه...از امروز رفتم سر کار...و دلم برای هر دوشون تنگ شد..زیاد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر