چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۱

نسبت به هر چیزی که در مورد بچه هاست بی نهایت حساس شدم.
تهران که بودم، هی دوباره و دوباره از دیدن یچه هایی که پشت چراغ ها چیزی می فروختن اشکم در می اومد.
از دیدن بچه های کوچیکی که توی بغل یه زن یا مردی که کنار خیابون با یه کاسه جلوش خوابیده بود.

و الان که برگشتم، از هر خبری، یا عکسی، که درباره بچه هاس دلم یه جور بدی فشرده می شه و یه چیزی توی توی توم درد می گیره.

 الان هفته هاست که دیگه هیچ عکسی از سوریه نگاه نکردم.

می گذره یعنی؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی اتفاقیه که من اینجام
اسمم سارا ست
21 سالمه
تهران هوا باروینه امروز
و من میخواستم اخباری از بارون امروز تهران بگیرم
سرچ کردم تو گوگل توی سرچام این اسمو دیدم:"امروز که باران ببیارد 18ساله میشوم"
عاشق این اسم شدم
میخواستم ببینم شعره آهنگه چیه
رسیدم به این وبلاگ
همشو خوندم
عالی نوشته بودی
اصن فکرشو نمیکردم کلشو بخونم
امیدوارم مسیح خوب باشه
و تو هم چنان همینقدر خوب مادری رو بنویسی
توصیف کنی