قبلا هم یه بار این رو نوشتم.
از وقتی مسیح به دنیا اومده، من نسبت به سختی های زندگی های بچه ها خیلی حساس شدم. در حدی که به سرعت گریه ام می گیره، و فکرها به سختی از سرم می ره بیرون.
و یه چیز خیلی پیچیده اینه که پدر مادر نداشتن یه بچه، الان به نظرم خیلی سخت تر میاد تا قبل. درحالیکه به طور منطقی توانایی همدلی با اون بچه رو باید بخاطر اینکه خودم پدر مادر دارم داشته باشم نه بخاطر اینکه خودم بچه دارم.
من هر چی می گذره بیشتر می فهمم که هیچ ایده ای نداشتم مامان بابام چقدر دوستم دارن، یا اساسا توی دلشون چی می گذشته در این سی سال. الان که خودم دارم عظمت این احساس رو درک می کنم، بیشتر می فهمم که چقدر اهمیتش از اونی که من فکر می کردم هم بیشتره.
من به عنوان بچه مادر پدرم رو دوست داشتم. و همیشه به نبودشون از این جنبه نگاه می کردم. ولی الان فکر می کنم احساسی که اونا به من دارن در زندگی من نقش اساسی تری داشته و داره تا احساسی که من به اونا دارم.
یعنی از دست دادن پدر و مادر بخاطر اینکه کسی رو که دوستش داری از دست می دی سخت نیست. سختی اصلیش بخاطر اینه که کسی رو که بیشتر از همه دنیا دوستت داره از دست می دی....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر