شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۲

این رو سه شنبه نوشتم. از اون موقع اوضاع بدتر شده. ولی حالا فعلا این رو می زارم تا حالش رو داشته باشم و بقیه اش رو 
بنویسم.


روز اول مهد کودک

امروز قرار بود مسیح تا ظهر مهد باشه و من هم باهاش بمونم. کمی قبل از ساعت 9 رسیدیم و تا 11:30 موندیم. با وجودیکه همه معلم ها می گفتن به نسبت روز اول خیلی خوب بوده، اونقدر که من فکر می کردم راحت نبود.
به نظرم اینکه حرف های معلم ها رو نمی فهمید خیلی تاثیر داشت توی ناراحتی اش. از همون اول که رفتیم تو و دانیل (معلم اصلی مسیح) شروع کرد باهاش خوش و بش کردن، مسیح اومد خودش رو چسبوند به پاهای من. کاری که تاحالا ندیده بودم بکنه. و وقتی نشستم کنارش، با یه نگاه عجیبی به دانیل خیره شده بود که دلم لرزید. به نظرم خیلی سخته که آدم وارد یه محیط جدید بشه، که توش حرف بقیه رو نمی فهمه، و بقیه با یه لحن و قیافه ای باهاش حرف می زنن انگار قراره بفهمه. یه جورایی شبیه کابوسه حتی!
تو مدتی که توی کلاس بودیم چند باری اومد سراغ من و هی گفت بریم. یکی دو بار هم هی بهم گفت پاشم، بعد گفت بغلش کنم، و بعد شروع کرد با بچه ها بای بای کردن. که یعنی ما داریم می ریمL
بعد از یک ساعت توی اتاق بودن رفتیم توی حیاط. و 45 دقیقه بعد رو خیلی بهتر بود. من از اول بخاطر حیاط این مهد عاشقش شده بودم. و امروز که دیدم حیاط اینقدر مسیح رو آروم و خوشحال کرد دلم یه کمی آروم شد.
تجربه عجیبی بود. فکر می کردم خودم هم با قضیه راحت تر باشم ولی انگار حالا که واقعا شروع شده دلم داره جدیش می گیره. این تغییر شاید از بزرگترین پله های زندگی مسیح باشه. وقتی دائم پیش من یا امیر بودنش تموم می شه و دیگه از این به بعد بخش زیادی از بیداریش رو با آدمهای دیگه می گذرونه. از اون تناقضات زندگیه. که می دونی براش خوبه، ولی در عین حال دلت نمی خواد تاثیرت رو از دست بدی...
خیلی خیلی خوشحالم که هم من و هم امیر تونستیم یه مدتی  از این 17 ماه رو تنهایی باهاش تو خونه بگذرونیم. و واقعیتش اینه که احساس عذاب وجدان  یا چیزی شبیهش ندارم. سختی این روز برام نه بخاطر زمانش، که صرفا یه بخش طبیعی از بزرگ شدن مسیحه. به نظرم هم برای خودش خوبه که می ره مهد، و هم برای من خوبه که دارم کار می کنم. 

هیچ نظری موجود نیست: