الان نزدیک یک ماهه که مسیح میره مهدکودک.
هفته اول همه چی خیلی بد بود. از روز دوم، یعنی چهارشنبه، دیگه امیر باهاش می رفت. چهارشنبه یه بار اومده بود بیرون و حدود نیم ساعت بعد برگشته بود و همه چی خوب بود تقریبا. ولی فرداش وقتی خواس بیاد بیرون مسیح به شدت گریه کرده بود و تا یک ربع ساکت نشده بود و دیگه امیر برگشته بود تو. معلم ها هم بهش گفته بودن خوب کردی اومدی چون گریه اش angry and desperate بود.
جمعه هم باز اوضاع همینطور بود. هم امیر خیلی حالش خراب بود، هم من که سرکار همه اش منتظر text بودم که ببینم چی شده.
کلا هفته گندی بود. هر چند که مسیح وقتی می اومد خونه خیلی سرحال و خوش اخلاق بود!
در طول شنبه و یکشبنه ما چند تا کار رو هی پشت سر هم می کردیم. یکی اینکه خودمون رو فحش می دادیم که چرا بیشتر موقعیت با کس دیگه موندن و انگلیسی شنیدن براش فراهم نکردیم. من به فکرم رسید که می تونستیم هفته ای یکی دو ساعت یه پرستار انگلیسی زبون براش بگیریم. مساله این بود که احساس می کردیم نشناختن زبان داره خیلی اذیتش می کنه. من یکی دوبار که دیده بودمش تو مهد حس می کردم نگاهش ترسیده حتی.
یه کار دیگه این بود که چندین بار تمرین کردیم که امیر بره و برگرده. همینطور که نشسته بودیم امیر می گفت مسیح من کار دارم می رم بیرون و مثلا 5 دقیقه دیگه می آم. حدود 10 بار فکر کنم این کار رو کردیم. اولاش مسیح به شدت گریه می کرد و حتی توی بغل من هم آروم نمی شد. هی می رفت سراغ دری که امیر ازش رفته بود. کم کم مدت زمان گریه اش کم شد و راحت تر می شد حواسش رو پرت کرد. امیر هم مدت بیرون موندنش رو زیاد می کرد.
و دیگه اینکه شروع کردیم براش کتاب انگلیسی خوندن. که انگلیسی براش مساوی رفتن ما نباشه.
قرار شد دوشنبه از اول شروع کنیم و امیر دوباره تمام روز رو بمونه. و بعد به طور مرتب نبودنش رو زیاد کنه ولی هر روز فقط یک بار بره و بیاد. سه شنبه یک ساعت، چهارشنبه دو ساعت و ...
به معلم ها هم گفتیم که مسیح به بغل احتیاج داره و نزارن که خودش خودش رو آروم کنه.
و این بار همه چی خیلی خوب پیش رفت. مسیح همچنان موقع خداحافظی گریه می کرد ولی بعدش زود تر آروم می شد. کم کم شروع کرد با معلم ها دوست شدن. و بازی کردن. دیگه وقتی معلمش می خواست عوضش کنه گریه نمی کرد. اولین روزی که قرار شد برای خواب بدون امیر بمونه هم خیلی راحت خوابیده بود. عاشق حیاط مهد کودک شد و معلم ها می گفتن وقتی حالش خوب نیست هم می ریم بیرون خیلی بهتر می شه.
یه دفعه انگار همه چی مثل یه پازل افتاد تو هم. هفته سوم دوشنبه من صبح باهاش رفتم. طبق عادت هر روز صبح داشتیم با هم آکواریوم رو نگاه می کردیم که یکی از معلم هاش از در اومد تو. مسیح یه نگاه بهش کرد و از پیش من دوید رفت بغلش. یه دفعه یه احساس آرامشی ته دلم کردم که تا اون روز با اینکه هی می گفتن مسیح بهتره انگار هنوز نداشتمش.
(این رو هم بگم که من و امیر از این معلمه که اسمش Kelly هست خیلی خوشمون میاد و مسیح هم مثل اینکه اون رو از همه بیشتر دوست داره.)
همون هفته اولین کار دستیش رو از مهد آورد خونه. یه کارت گنده که روش با جای کف دستش نقاشی کرده بود و زیرش نوشته بودن: just for you....
مامان یکی از دخترای مهد که یه دختر سیاهپوست به اسم نوه هست و با مسیح هم شروع کرده به امیر گفته بود من نمی دونم این مسیح چی کار کرده که نوه تمام آخر هفته هی راه می رفت می گفت مسیح مسیح.
همین هفته بود که ناتاشا (یکی از معلم های موقت) به امیر گفته بود کم کم که با ما اخت شده شخصیتش رو داره نشون می ده و ما عاشقشیم.
از هفته سوم دیگه یاد گرفته بود که وقتی ناراحته بره سراغ معلم ها بغل بخواد. و واقعا هم آروم می شد.
معلم ها می گن دیگه کم کم یه چیزایی می فهمه. مثلا بهش می گن فلان چیز رو بزار فلان جا انجام می ده. چند تا لغت رو هم معلم هاش ازش یاد گرفتن (یه لیست دادیم بهشون از لغت هایی که مسیح زیاد استفاده می کنه و مهمه مثل آب و جیش و بابا). امروز مسیح موقع عوض کردن روی دانیل (که معلم اصلیشه) جیش کرده بوده و دانیل که داشته برای امیر تعریف می کرده گفته "So I had jish all over me"
مسیح هم مثل اینکه یه بار سر غذا گفته "more". که البته من باور نمی کنم و به نظرم منظورش یا مرغ بوده یا موز.یه بار هم مثل اینکه گفته "no" که این رو باور می کنم چون تازگیها اساسا نه زیاد می گه.
تو این مدت یه بار مریض شد. سخت ترین موقع سر کار رفتنم همون روز ها بود. حالا درباره این احساس های دوگانه بیشتر می نویسم.
.به قول این خارجیها
to be continued.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر