پریروز توی مهد کودک خورد زمین و دندونش خون اومد. امیر رفته بود دنبالش و بهش گفته بودن یه خورده تب داشته و چند بار خورده زمین. زنگ زدیم کلینیک خودمون وقت نداشتن. رفتیم بیمارستان. حدود 3 ساعتی اونجا بودیم که مسیح کلا بهش خوش گذشت چون پر بچه بود. دکتر که معاینه اش کرد گفت غیر از دندون چیزیش نیست ولی چون دندونش اومده جلو و یه کم لق شده باید ببرینش دندونپزشک. شماره یه خط اورژانش دندونپزشکی بهمون داد که هر شبی یه دکتری رو تا ساعت 9 داشتن. خلاصه رفتیم اونجا و معاینه کرد و گفت چیزی نیست خودش درست می شه.
و اما حواشی ماجرا:
اتاق انتظار بیمارستان نزدیک همون اتاقی توی اورژانس بود که مسیح که 5 روزش بود گفتن یه عفونتی کرده و شروع کردن یه سری آزمایش های سخت روش کردن. پریشب خیلی نگران دندون مسیح نبودم (چون بالاخره شیری بود و ماکسیمم می کشیدنش) ولی توی راهرو ها که راه می رفتم از فکر اون روز قلبم هی تند تند می زد و ترسم گرفت. و این ترس ناخودآگاه منتقل می شد به همون موقع و تندیل می شد به نگرانی!
دکتر اورژانش گفت ممکنه دندونش رو بکشن که مزاحم رشد دندون اصلی نشه. وقتی رفتیم پیش دندون پزشک و گفت چیزی نیست، گفتم که اورژانس چی گفتن. گفت اونا بلد نیست حرف بیخود می زنن (دکتره ایرانی بود). بعد 30 ثانیه نگذشته بود گفت :"خب زود گذاشتینش مهد کودک!" می خواستم بگم "ااا... پس فقط دکتر اورژانس نیست که حرف زیادی می زنه!" که خب قاعادتا نگفتم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر