جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

خاطرات من وقتی یک مادر شاغل بودم!

یه لحظه هایی خیلی سخته. وقتی مسیح شب تب می کنه و من در کنار ناراحتی از مریضیش همه اش به این فکر می کنم که اگه تا صبح خوب نشه چی؟
وقتهایی که یه کمی سرما خورده است ولی آخرش به این نتیجه می رسیم که عیبی نداره بره مهد.
صبح هایی که با شادی می ره توی مهد، ولی لحظه ای که بهش می گم من دیگه می رم یهو می زنه زیر گریه دردناک. گریه ای که بر عکس چیزی که خیلی ها می گن می دونم الکی نیست و فیلم نیست. می فهمم که واقعا ناراحت می شه. با اینکه این گریه گاهی 20 ثانیه هم طول نمی کشه و از در که میام بیرون از پشت شیشه می بینم آروم شده، اون لحظه هنوز برام عادی نیست.
وقتهایی که از سر کار که میایم خونه خسته ام و از بازی کردنم باهاش معلومه که حوصله ندارم.

ولی احساس می کنم مهمه که این کار رو بکنم. مستقل از اینکه چاره ای نیست، اگه چاره ای بود هم شاید همین کار رو می کردم. اولا که به طرز احمقانه ای احساس می کنم این کار من یه قدم خیلی کوچیکه برای اینکه مسیح در دنیایی بزرگ بشه که آدمها توش بیشتر با هم برابرن!
ثانیاکه به نظرم میاد مسیح توی محیط مهد خیلی راحته. و داره از فضا لذت می بره. و داره تجربه هایی رو می کنه که برای الانش لازمه. اگه ما ایران بودیم، مسیح ارتباطات انسانی خیلی متنوع تری داشت. با کلی بچه ارتباط مستمر داشت. و با کلی آدم بزرگهایی از سنین مختلف. ولی اینجا اینطور نیست. هم بخاطر نوع زندگی ما که شاید اونقدری که باید رفت و آمد نداریم، و هم بخاطر اینکه اساسا خانواده هایی هم که ما باهاشون می ریم و میایم تنوعشون کمه. هم بیشتریا همسن خودمونن، هم اکثرا بچه ندارن.
فعلا همین!

هیچ نظری موجود نیست: