سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۵

روز مادر

می پرسد :"امروز هم روز مادره؟" 
می گویم :" آره...اصلش امروزه"
می گوید:" پس من می خوام برات یه گل بکارم توی حیاط، که زود دربیاد، وبعد هر وقت حالت بد بود یا ناراحت بودی یه گل ازش بکنم بدم بهت."
ومن چیزی توی دلم می ریزد پایین. انگار بی وزن می شوم. انگار یک لحظه نزدیک است توی آسمان شناور شوم. از عمق نگاه این پسرک 4 ساله، از مهربانیش، و از اینکه توی آن مغز پرتکاپو چه گذشته که پسرک توانسته برای خوب کردن تمام ناراحتی های آینده من برنامه بریزد. برای اینجور لحظه ها بغل کردن انگار خیلی خیلی کم است. هرچقدر هم که فشارش بدهم خالی نمی شوم. اینجور لحظه ها دلم می خواهد از ذوق جیغ بزنم. یا بزنم زیرگریه.

امروزروز مادر است. و صفحه فیس بوک با نوشته ها و عکسهای آدمها از مادرانشان و بچه هایشان منفجر می شود. این روز فقط روز قدردانی از مادرها نیست. روزی هم هست که ما قبیله مادران، بیشتر از روزهای دیگر شاید، به خودمان اجازه می دهیم پز بچه هایمان را به دنیا بدهیم. بچه هایی که توی بدنمان بزرگشان کردیم، با فرایندی که در طبیعت ذاتی خودش چیزی کمتر از معجزه نیست به دنیا آوردیمشان، و داریم بزرگشان می کنیم. هرروز، با تغییرات بزرگ وکوچکی که توی این موجودات کوچک می بینیم شاید مادرتر می شویم، و توی این دنیای پرشده از روابط مجازی، شیرین ترین لحظه های این تجربه را با آدمها قسمت می کنیم. 
و معمولا فقط شیرین ترین هایش را. 

توی این روزمادر، به صفحه فیس بوک خودم که نگاه می کنم،  فقط عکسهای لحظه های شادی مادریم را می بینم.  بعد از وقوف به این واقعیت، باز دوتا عکس از دو پسر را می گذارم روی صفحه، و کیف خودم و پسرهایم را می کنم. و منتظر می مانم تا دنیا هم این موفقیت خانوادگی من را جشن بگیرد. 

ماجرا فقط هم فیس بوک و شبکه های مجازی نیست. حتی توی تمام گیگا بایتهای عکسی هم که از این 4 سال دارم، به سختی می شود تلخی دید. خیلی از عمیق ترین و ماندگارترین حس های مادری، جایی جز توی دفترخاطرات های ما مادرها ثبت نمی شوند. شاید به دلیل ساده اینکه در لحظه های تلخ، کمتر کسی دوربین را روشن می کند. شاید به دلیل دردناک اینکه مادرهاقرار نیست شکایت کنند.

و این لحظه های تلخ برای من فقط شکستهایم در ارتباطم با مسیح و یوسف نیست. فقط وقتهایی نیست که از یک داد بیخود که سر بچه 4 ساله زده ام نزدیک است گریه ام بگیرد. یا از جواب بیخودی که به یک سوال مهم کودکم داده ام از خودم بدم بیاید. فقط خستگی و بیخوابی دائمی نیست که 9 ماه است با خودم همه جا می کشم. تلخ ترین لحظه ها برای من لحظه های اشراف دوباره و دوباره به این واقعیت است که مادری در عصر ما، و برای من، یعنی دست و پا زدن دائم در یک باتلاق عذاب وجدان. عذاب وجدان وقتی پسر را می گذارم مهدکودک که بروم سر کار. عذاب وجدان وقتی کار را زود رها می کنم که بروم دنبال پسرک. عذاب وجدان وقتی بخاطر روزهای متوالی خانه ماندن و بچه داری کردن، گاهی حوصله بازی با بچه 9 ماهه ام را ندارم و دلم می خواهد برگردم سر کارم. عذاب وجدان وقتی از سروکله زدن با یک بچه 9 ماهه لذت دنیا را می برم و حوصله هیچ کار دیگری ندارم. عذاب وجدان از اینکه دلم می خواهم گاهی تنهای تنها باشم و به هیچ چیز بچه ها و خانه فکر نکنم. و عذاب وجدان از اینکه انگار هویت خود غیر مادرم را گم کرده ام و بلد نیستم حتی لحظه ای از این نقش دربیایم.

روی دیگر این تجربه شیرین مادری برای من این بوده که چهار سال است با عذاب وجدان زندگی می کنم. انگار روی الاکلنگی راه می روم که هزار میله دارد و پیدا کردن نقطه وسط هر کدام این میله ها کاری غیرممکن است. پیدا کردن نقطه وسط همه شان همزمان که دیگر هیچ. 

در این روز مادر می خواهم اعتراف کنم که با همه زیبایی که وجود این دو پسرک به زندگی ام آورده است، کم نیستند لحظه هایی که پاسخم به سوال "35 سالگی من اگر مادر نبودم چه شکلی بود؟" آنقدر رویایی و پراز هیجان است که می ترساندم.....


۲ نظر:

Unknown گفت...

You know maryam, I have always appreciated that you described more than one aspect of your life, unlike almost everyone that I know, you always keep your critical lens in telling us about the beauty of your life and how there are things that we don't see and you want us to think about. I really really admire and appreciate that,
And I really try hard to have this skill of yours, thanks for keep writing about it

ساناز گفت...

مریم من مادر نیستم اما باز هم این عذاب وجدانی را که می‌گویی به شکل نارضایتی و سرگردانی بین انتخاب ها تجربه می‌کنم. زندگی ما وسیع و گسترده و پر انتخاب است و با این که مطمئنا انتخاب مادری با همه اینها فرق دارد اما به هر حال دست کشیدن از هزاران چیز و انتخاب چند چیز برای دنبال کردن در زندگی همیشه و برای هر کسی که می‌فهد چقدر انتخاب دارد، تلخ دردناک و شبیه بازی همیشه باخته است. خلاصه اینکه رفیق به لحظه های شادت نگاه کن و مثل همیشه قوی جلو برو و نگذار آن منتقد درونی و همیشه ناراضی خیلی به قصه بافتن ادامه بده!