پسرک کلافه است. به سنی رسیده که باید بتونه دنبال چیزی که می خواد بره. ولی تا الان فقط یاد گرفته عقب عقب بره و هنوزنفهمیده چطور می تونه با این حرکت به اسباب بازی که جلوشه برسه. گاهی بعد اینکه در حالیکه روی شکم خوابیده کلی دستش رو دراز می کنه و به چیزی که می خواد نمی رسه یه جور آدم بزرگونه ای دستاش رو به هم می گیره و پیشونیش رو می زاره روشون. بعد سرش رو می آره بالا و غر می زنه. من کنارش می شینم وهی می گم "می تونی...بروجلو"و بهش لبخند می زنم. وقتی کلافه است یه جوری نگاهم می کنه که انگار می پرسه:"چرا این کارو می کنی؟" من گاهی بی خیال می شم و اسباب بازی رو می دم بهش. گاهی هم بغلش می کنم، چند تا نفس عمیق می کشم، و یه خورده بعد باز امتحان می کنم.
و توی همه این ماه ها، آدمها فقط سعی دارن بهم بگن بدبینم. هیچکس نیست به من بگه می فهمم که نگرانی. بگه حق داری. و بزاره با خیال راحت از نگرانی که حتی اگه احمقانه باشه، ولی هست، حرف بزنم....
۱ نظر:
بابا من می گم رفیق شیرازی:)
ارسال یک نظر