سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۵

یوسف به اون مرحله ای رسیده که انگار با سروصداهاش داره یه چیزی می گه. دستهاشو تکون می ده، نگاهش جدی شده، و بعد "اگاگاگاگا..." یه جوری به من نگاه می کنه که انگار منتظر جوابه. و وقتی من با یه سروصدای مشابهی جوابش رومی دم، انگار می فهمه که مال من معنایی نداره، و باز صدا و حرکت دستش رو تکرار می کنه ولی این بار با جدیت بیشتر. تا اینکه من دست از مسخره بازی بردارم و بهش بگم: ببخشید مامان نمی فهمم چی می گی!

معمولا وقتی امیر از راه می رسه یوسف داره شام می خوره. و تا صدای چرخیدن کلید روتوی در می شنوه یهو هیجان زده می شه و شروع می کنه تند تند دستاشو بالا پایین بردن. و مسیح می دوه طرف در و داد می زنه "بابا...بابا"..." و من فکر می کنم آیا خوشامدی بهتر از این توی این دنیا هست که دو تا موجود فسقلی یهو انگار از ذوق رسیدن تودر پوست خودشون نگنجن؟ هر روز هفته؟

۱ نظر:

Unknown گفت...

I think for me these the very envious moments of people who have kids or babies. Specially when babies choose to go to their moms hugs and open their arms, I think that is the sweetest thing in the world.
Glad that you are writing again.