یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۵

سفر بودیم. توی یه ویلای نقلی کنار این دریاچه. هوا گرگ و میش شده بود و پشه ها داشتن می اومدن که پاشدیم بریم تو و بچه هاروبرای خواب آماده کنیم. نشست روی یه سنگ جلوی آتیش و گفت:
 "I need some alone time!"
گفتم باشه ولی نمی شه تنهای تنها بمونی و من همین دور می شینم. 
چند دقیقه ای رو به آتیش نشست.  بعد روشو کرد به من و گفت:"تو هم بیا پیشم بشین". 
رفتم کنارشباز بعد یه کمی سکوت گفت: داشتم فکر می کردم برای اینکه یه grandpa و یه opa داشته باشم که همیشه پیشم باشن. (دوست صمیمیش تومهد به پدربزرگاش می گه grdandpa و opa)
و من مثل همیشه دلم ریخت.....

یه کم درباره بابابزرگها حرف زدیم و بعد هردومون ساکت شدیم. یه کم بعد باز گفت:"می دونی؟"
گفتم چی؟
گفت:"فکر کنم batmobile  از هواپیمای جت هم تند تر می ره!"

واین موقع بود که فهمیدم فضای سانتی مانتالمون تموم شده و می تونم برگردم توفاز مادر دیکتاتور و بگم پاشه بیاد تو:)

۱ نظر:

Unknown گفت...

oh boy! this kid is something!