سفر بودیم. توی یه ویلای نقلی کنار این دریاچه. هوا گرگ و میش شده بود و پشه ها داشتن می اومدن که پاشدیم بریم تو و بچه هاروبرای خواب آماده کنیم. نشست روی یه سنگ جلوی آتیش و گفت:
"I need some alone time!"
گفتم باشه ولی نمی شه تنهای تنها بمونی و من همین دور می شینم.
چند دقیقه ای رو به آتیش نشست. بعد روشو کرد به من و گفت:"تو هم بیا پیشم بشین".
رفتم کنارشباز بعد یه کمی سکوت گفت: داشتم فکر می کردم برای اینکه یه grandpa و یه opa داشته باشم که همیشه پیشم باشن. (دوست صمیمیش تومهد به پدربزرگاش می گه grdandpa و opa)
و من مثل همیشه دلم ریخت.....
یه کم درباره بابابزرگها حرف زدیم و بعد هردومون ساکت شدیم. یه کم بعد باز گفت:"می دونی؟"
گفتم چی؟
گفت:"فکر کنم batmobile از هواپیمای جت هم تند تر می ره!"
واین موقع بود که فهمیدم فضای سانتی مانتالمون تموم شده و می تونم برگردم توفاز مادر دیکتاتور و بگم پاشه بیاد تو:)
و من مثل همیشه دلم ریخت.....
یه کم درباره بابابزرگها حرف زدیم و بعد هردومون ساکت شدیم. یه کم بعد باز گفت:"می دونی؟"
گفتم چی؟
گفت:"فکر کنم batmobile از هواپیمای جت هم تند تر می ره!"
واین موقع بود که فهمیدم فضای سانتی مانتالمون تموم شده و می تونم برگردم توفاز مادر دیکتاتور و بگم پاشه بیاد تو:)
۱ نظر:
oh boy! this kid is something!
ارسال یک نظر