برنامه ریزی!
من کلا دست به دلشوره ام خوبه. و کاری که می کنم اینه که تا به ذهنم می رسه که یه اتفاق بدی ممکنه افتاده باشه، شروع می کنم به برنامه ریزی که چی کار باید بکنم. چیزی که خیلی ازش می ترسم اینه که غافلگیر بشم و یه کاری بکنم که بهش فکر نکردم قبلا.
مثلا داره برف میاد، امیر هم تو راهه که بیاد خونه. همینطور که نشستم دارم کارم رو می کنم، شروع می کنم به این فکر کردن که اگه الان امیر تصادف کرده باشه چی می شه. فکر ها از اینجا شروع می شه که آیا کسی پیداش می کنه، می برنش بیمارستان، بعد آیا شماره من رو توی موبایلش پیدا می کنن؟ بعد که زنگ زدن من باید خودم تنهایی برم بیمارستان؟ یا به کسی زنگ بزنم بگم؟ بعد به این فکر می کنم که خب به کی زنگ بزنم؟ بعد چه جوری به ایران خبر بدم؟ به مامانم بگم به مامان امیر بگه؟ یا خودم زنگ بزنم بگم؟ و و و و ....
و این روند فکری هر وقتی ناهید می ره سفر تکرار می شه. وقتی بابا می ره ماموریت، وقتی مامان می ره سفر.
اینقدر مغزم به این کار عادت کرده که دیگه حتی برام عجیب یا اذیت کننده هم نیست!!! همونطوری که یه نفر فکر می کنه غذا چی بپزه من فکر می کنم تو بهشت زهرا کدوم طرف قبر باید وایسم!!!یعنی شاید اسم دلشوره براش نشه گذاشت.
حالا یه چیزی به این ماجرا اضافه شده. اینه که من حامله ام، و دیگه تقریبا 7 ماهمه، و سفر یعنی اینکه ممکنه مجبور شم همونجایی که می رم بچه رو به دنیا بیارم. و این جا هر جایی غیر از کشوری که الان هستم باشه یعنی بعد بچه رو نمی تونم با خودم بیارم اینجا چون ویزا می خواد. و یعنی که بعد این همه وقت اینجا زندگی کردن، باز هم بچه ام پاسپورتی غیر از ایرانی نخواهد داشت.
سختیه قضیه حالا چیه؟ اینه که من وقتی بابا داره از زاهدان برمیگرده، تو فواصلی که بی بی سی رو چک کنم که ببینم هواپیمایی سقوط کرده یا نه، به جای اینکه به این فکر کنم که اگه پروازی از اتاوا امشب نبود برم از مونترال برم، به این فکر می کنم که اصلا برم یا نه. به این فکر می کنم که برگردم، یا ریسک به دنیا اومدن بچه رو نکنم و همینجا بمونم در حالیکه مامان و ناهید ایرانن و هواپیمای بابا سقوط کرده.
باز هم می گم. این فکره از مدل نگرانی نیست. نمی دونم دقیقا چیه. ولی الان، این که این سوال برام پیش میاد به شدت اعصاب خورد کنه. و حالم رو به هم می زنه. درحالیکه همچنان جوابی براش ندارم. حالا به جای اینکه تا ته قضیه رو تو ذهنم بچینم و تموم شه بره، تو کلنجار با خودم می مونم چون نمی تونم تصمیم بگیرم که سواراون هواپیما می شم یا نه. و ازاینکه نمی تونم تصمیم بگیرم، و برام بدیهی نیست که سوار می شم می رم چنان عصبانی می شم که خدا می دونه...
۱ نظر:
سلام عزیزم.
به جرگه مادران خوش اومدی.
ارسال یک نظر