جمعه، دی ۱۶، ۱۳۹۰

(این هم مربوطه به پست قبلی یه کم)

همون اول که داشتم از ایران می اومدم،با مامان قرار گذاشتیم که هیچوقت هیچ خبر بدی رو از هم قایم نکنیم. و تو این 7-8 سال، هیچوقت نبوده که کسی تو خانواده و دوست و آشنا مریض بشه، یا فوت کنه، و من زود نفهمم. حتی می دونم که مامان برای اینکه من خیالم راحت باشه، جواب آزمایش هایی رو که در حالت عادی شاید حرفش هم پیش نیاد بهم می گه.
و این باعث شده که من هیچوقت نگران این نباشم که چیزی شده باشه و به من نگن.

ولی از بعد از فوت پدربزرگ امیر، که خبر رو به من دادن و من باید به امیر می گفتم، دیگه فهمیده بودم که هیچکدوم ما خبر های خیلی بد رو با تلفن از ایران نخواهیم شنید و هر کدوم پیغام رسون اون یکی خواهیم بود. و با پیرتر و پیرتر شدن مادربزرگ پدربزرگ ها، من به تلفنی حرف زدن های امیر و مامانم هم بیشتر حساس شده بود.

وقتی امیر داشت با مامان اینا حرف می زد، یه وقتهایی که احساس می کردم یهو صداش آروم شده، یا رفته توی یه اتاقی که من صداش رو نمی شنوم، خیلی سریع کنجکاو می شدم که ببینم چی شده؟ نکنه دارن یه خبر بدی بهش می دن؟ و می رفتم دنبالش در حالیکه می دونم از اینکه وقتی پای تلفنه باهاش حرف بزنی عصبانی می شه هی می پرسیدم چی می گن؟

تا مرگ بابا هوشنگ. که مامان به امیر زنگ زد. ولی من هم همونجا بودم و اینقدر هی فکر کرده بودم این اتفاق می افته که با سلام گفتن امیر قضیه رو فهمیدم.

حالا، و فکر کنم از همون موقع، کاملا بر عکس شدم. گاهی وقتها که احساس می کنم صدای امیر رو نمی شنوم، یا رفته توی یه اتاق، خودم هم صدای آهنگ رو بلند می کنم، و طرف امیر نمی رم، که اگه چیزی بهش گفتن که الان قرار نیست به من بگه، وقت داشته باشه قیافه اش رو جوری کنه که من نفهمم!!! یه جوری انگار تصمیم می گیرم با بقیه خانواده همکاری کنم که اگه لازمه یه چیزی رو از من قایم کنن!!! یا چیزی رو دیرتر بهم بگن. یا اصلا هر کاری که دوست دارن بکنن.

و باز می دونم این هم نتیجه اون اعتمادیه که توی این سالها به وجود اومده.به هر حال فعلا، حداقل تا وقتی این پسر کوچولو بیاد بیرون، کلاه کارآگاهی اخبار مریضی و مرگ رو از سرم برداشتم.

هیچ نظری موجود نیست: