این فرایند یادگیری زبان اساسا به نظر من خیلی چیز غریبیه. خورد خورد که مسیح داشت سعی می کرد لغت بگه، من هی به نظرم یادگیری زبان پیچده تر می اومد. اینکه اساسا بفهمی این مفهوم چی هست. بعد اینکه بتونی صداها رو بسازی. بعد اینکه فرق اسم وصفت و فعل رو بفهمی. اینکه لحن سوالی و خبری رو از هم تشخیص بدی.
الان یه اتفاق جالبی داره در لغت یاد گرفتن مسیح می افته. هر لغت جدیدی که یاد می گیره بگه، یه مدتی طول می کشه تا استفاده اش ازش درست بشه. مثلا اگه معنی لغت رو بگیریم یه نقطه، استفاده مسیح ازش از توی سطح یه دایره ای به مرکز اون نقطه شروع می شه. شعاع این دایره کم کم کوچیک می شه تا آخرش می شه یه نقطه. مثلا آب رو که یاد گرفت، یه مدت به هر چیزی که می خواست می گفت آب. بعد به خوراکی ها، بعد به مایعات، و الان تقریبا فقط به آب می گه آب.
مامان و بابا رو اول به همه آدمها می گفت. و به طور رندم. بعد شروع کرد به زنها می گفت مامان، به مردها می گفت بابا. ولی من و امیر رو هنوز قاطی می گفت. بعد یه مدت دیگه فقط به من و امیر می گفت مامان بابا ولی بازم قاطی. و الانم دیگه من مامانم امیر بابا.
چند روزه که شروع کرده می گه "نه". و الان بعضی وقتها به جای هر اظهار نظری می گه نه. حتی اگه واقعا منظورش آره باشه!
۱ نظر:
سلام، خوشحالم که دوباره مینویسی.
راستی من فهمیدم که کلی از بلاگ هات رو جا انداخته بودم واسه خوندن، چه جوری نمیدونم!!!!!!!!!!!!!!
میخواستم ببینم شما مسیح رو تصیح هام میکنین. یعنی در واقع میخاستم بدونم با چه فرکانسی، و چی بهش میگین؟ مثلا وقتی به تو اشتباهی میگفت بابا، میگفتی من مامانم اون باباست؟؟یا وقتی به یه آقای دیگه میگفت بابا؟!! یا بیشترشو خودش یواش یواش ارتباط بین کلمه ها و اشخاص رو یا اشیا رو پیدا کرد؟
هه... احساس میکنم سوالم خیلی یه جور ملا نقطه ای هستش !!!!
:D
ارسال یک نظر