یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۳

سه سال پیش، همین موقع ها، یا شاید چند ماه اینور اون ور، جعبه یادگیری هام رو باز کردم. نامه ها و کارت های قدیمی رو خوندم. دفتر یادداشت ها رو ورق زدم. به نوار های قدیمی که صدای دوستام توش بود گوش دادم. دوستایی که دیگه تو زندگیم بودن و نبودن. با خیلی از کاغذ ها و صدا ها گریه کردم. وقتی همه کاغذ ها و کارت ها روی زمین دوروبرم پخش شد، نشستم به ایمیل زدن به چند تا از اون دوستهایی که از زندگیم رفته بودن بیرون. از بعضی ها شکایت کردم، با بعضی ها درد و دل.
و آخرش دراز کشیدم روی زمین، دستم و گذاشتم روی دلم، و همزمان با حس تلخی که توی قلب و دهنم مونده بود، و مثل همه روزهای اون ماه ها، از فکر آدم کوچولویی که توی دلم بود لبخند زدم.

حالا اون آدم کوچولو با تیکه های چوب و پیچش یه هواپیما درست کرده و داره توی خونه پروازش می ده. من باز، بعد از سه سال، جعبه یادگاری ها رو پخش کردم روی میز. باز به صداها گوش دادم. نامه ها رو خوندم و گریه کردم . حالانشستم دارم فکر می کنم برای کی ایمیل بزنم؟ هیچ کدوم اون آدمهایی که دفعه قبل هورمون های حاملگی قانعم کرده بود براشون بنویسم به زندگیم بر نگشتن. و این بار دیگه برای همه اشون دلتنگ نیستم. ولی می دونم که باز چند تا نامه خواهم نوشت و باز کمی بیشتر گریه خواهم کرد.

 بعد مثل بعضی روزهای این چند ماه دراز می کشم، دستم رو می زارم روی دلم، و از فکر آدم کوچولوی جدید توی دلم لبخند می زنم.....


هیچ نظری موجود نیست: