حاملگی این بارسختی هایی دارد که منتظرشان بودم، و سختی هایی که صد سال هم اگر فکر می کردم به ذهنم خطور نمی کرد.
سختی های قابل انتظارش این بود که کارم زیاد تر است و یک بچه دارم و خودم سنم بالاتر است و هوا هم توی این چند ماه اول سرد تر است!
اما سخت ترین لحظه های این چند ماه وقتهایی بوده که مسیح حوصله این مادر خسته هورمونی را که هر لحظه انگار می خواهد بالا بیاورد و بدون اینکه حتی حواسش باشد بی حوصله شده ندارد.
سخت ترین لحظه ها وقتی بوده که توی سادگی و روراستی دو سالگیش قیافه اش را توی هم می کشد و می گوید: "نه...تو برو..."
خود سخت بودن این هم احتمالا کار هورمون هاست. اینکه موقتی بودن این شرایط را درک نمی کنم و هی بی خود بابتش احساساتی می شود. ولی هر چه هست، چیز گند مزخرفی است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر