سه‌شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۳

صبح ها گاهی حالم از همه روز بدتره و به کوچکترین بویی شروع به سرفه و عق زدن می کنم. امروز بعد از یکی از این اپیزود ها، مسیح خودش تصمیم گرفت بیاد بوسم کنه که بهتر بشم. چند دقیقه بعد ولی بهم گفت:" دوستت ندارم چون حالت بده".

توی اون لحظه من نتونستم کلاه مادری بزارم سرم و حرف درست رو بزنم. فقط سعی کردم گریه ام نگیره و گفتم باشه.

 ولی حالا که چند ساعتی گذشته، با خودم فکر می کنم این رابطه ای که توش مسیح می تونه اینقدر راحت حرف دلش رو بزنه، و  من با اینکه خیلی ناراحت می شم می تونم خیلی سریع به این فکر کنم که می دونم این حرف از کجا می آد و پشتش چیه  یه چیز سالمی توشه که خیلی راحت با بزرگ شدن مسیح می تونه از بین بره. احتمالا فرایند رایج زندگی اینه که هم مسیح دیگه اینقدر راحت حرف دلش رو نمی زنه، و هم من نمی تونم اینقدر سریع خودم رو کنترل کنم و به این فکر کنم که حرف ها و احساساش داره از کجا می آد.

و برای فرار از این تحلیل رفتن و بیمار شدن رایج رابطه، آدم باید خیلی حواسش جمع باشه.

هیچ نظری موجود نیست: