چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۳

این حاملگی دوم خیلی با تجربه بار اول فرق داره. عکس العمل عادی تر اطرافیان گرفته، تا احساس خودم. تو شلوغی کارها و بازی با مسیح، اگه حال تهوع بزاره، گاهی یادم می ره که حامله ام. در طول روز کم میاد که وقت کنم بشینم به خود بچه فکر کنم. باهاش حرف بزنم. یا حتی آواز بخونم. دارم سعی می کنم این روند رو عوض کنم. ولی همیشه نمی شه.
تا اینکه پریروز، صبح یه روز تعطیل که سه تایی توی تخت دراز کشیده بودیم و داشتیم بازی می کردیم، یهو تکونش رو حس کردم. یهو توی دلم لگد زد. و توی اون لحظه، با اینکه همه با هم بودیم، اون رابطه دوتایی رو که اینبار هی دنبالش می گشتم لمس کردم. یهو انگار توی اون لحظه واقعی شد. حضورش پررنگ شد و اومد روی همه فکر های دیگه.


حالا واقعا احساس می کنم بچه هام دو تان. 

هیچ نظری موجود نیست: